? #کوتاه_و_آموزنده قرآن در چند جا می فرماید: ڪُلوا یعنی بخورید، اما هر جا فرموده ڪلوا به دنبالش یڪ مسئولیتی به عهده ما گذاشته جایی می فرماید: ڪلوا…. در ادامه می فرماید: واشڪروا خوردی شڪر ڪن. جایی می فرماید: ڪلوا… در ادامه می فرماید: اطعموا… بیشتر »
آرشیو برای: "مهر 1397, 11"
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? مرنج و مرنجان جناب ملا على همدانى رفت مشهد خدمت آقاى نخودکى، و به ایشان گفت: مرا موعظه کن!!! ایشان گفت: مرنج و مرنجان. گفت: خب،،، مرنجانش راحت است کسى را نمیرنجانم، اما… مرنج را چه کنم!؟ ایشان جواب داد: خودت را کسى… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? دهاتیِ دانشمند میگویند: یک وقت یک خارجی آمده بود کرج. با یک دهاتی روبرو شد. این دهاتی خیلی جوابهای نغز و پختهای به او میداد. هر سؤالی که میکرد، خیلی عالی جواب می داد. بعد او گفت که تو اینها را از کجا میدانی؟ گفت:… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? جای خدا نباشیم روزی در نماز جماعت موبایل یه نفر زنگ خورد. زنگ موبایل آن مرد ترانه ای بود. بعد از نماز همه او را سرزنش کردند و او دیگر آنجا به نماز نرفت. همان مرد به کافه ای رفت و ناگهان قلیان از دستش افتاد و شکست.… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? ما امام زمان داریم دانشجویی مسلمان و ایرانی در آمریکا تحصیل می کرد. او مسلمان پاک و متعهدی بود. حسن اخلاق و برخورد اسلامی او موجب شد که یکی از دختران مسیحی آمریکایی به او محبت خاصی پیدا کند، در حدی که پیشنهاد ازدواج با او… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? خدایا شما هستی…من تو باغ نیستم مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در حال کار، گفتگوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها به موضوع «خدا» رسیدند؛ آرایشگر گفت: “من باور نمیکنم خدا وجود داشته باشد.” مشتری پرسید:… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? نصیحت پدر صاحبدلی روزی به پسرش گفت: برویم زیر درخت صنوبری بنشینیم. پسر در کنار پدر راهی شد. پدر دست در جیب کرد و مقداری سکه طلا از جیب خود بیرون آورد و بر زمین نهاد. گفت: پسرم می خواهی نصیحتی به تو دهم که عمری تو را کار… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? برای فرج دعا کنید مرحوم فشندی تهرانی می گوید: «در مسجد جمکران اعمال را به جا آورده، به همراه همسرم بر می گشتم. در راه، آقایی نورانی را دیدم که داخل صحن شده، قصد دارند به طرف مسجد بروند. با خود گفتم: این سید در این هوای… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده جوانی با دوچرخه اش به پیرزنی برخورد کرد، به جای عذرخواهی و کمک کردن به پیرزن شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن؛ سپس راهش را ادامه داد و رفت؛ پیرزن صدایش زد و گفت: چیزی از تو افتاده است… جوان به سرعت برگشت و شروع به… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? مزاح پیامبر پیرزنى به حضور پیامبر اکرم (ص) رسید و گفت علاقه من بود که اهل بهشت باشد. پیامبر اکرم صلى الله علیه و آله به او فرمود: پیرزن به بهشت نمى رود. پیرزن گریان از محضر پیامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گریه دید.… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? درخواست انگشتر حضرت فاطمه از پیامبر درخواست انگشتری کرد، پیامبر فرمود وقتی نماز صبح خواندی از خداوند تقاضای انگشتری کن، برآورده می شود. حضرت زهرا(س) نیز چنین کردند و درخواست خود را ابراز نمودند صدایی شنیدند که آنچه از من… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? شهیدی که در کربلا دفن شد ابوریاض یکی از افسرای عراقی میگه: توی جبهه جنوب مشغول نبرد با ایران بودیم که دژبانی من رو خواست. فرمانده مان با دیدن من خبر کشته شدن پسرم رو بهم داد. خیلی ناراحت شدم. رفتم سردخانه، کارت و پلاکش رو… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? کوک چهارم! شخصی کفشش را برای تعمیر نزد کفاش می برد. کفاش نگاهی به کفش کرده می گوید: این کفش سه کوک می خواهد و اجرت هر کوک ده تومان می شود که درمجموع خرج کفش می شود سی تومان. مشتری قبول می کند. پول را می دهد و می رود تا… بیشتر »
? #کوتاه_و_آموزنده ? شگفت انگیزترین رفتار انسان از بزرگی پرسیدند: شگفت انگیز ترین رفتار انسان چیست؟ پاسخ داد: از کودکى خسته مى شود، براى بزرگ شدن عجله مى کند و سپس دلتنگ دوران کودکى خود مى شود. ابتدا براى کسب مال و ثروت از سلامتى خود مایه مى گذارد سپس… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? ترس از گناه حضرت علی علیه السلام مردی را دید که آثار ترس و خوف در سیمایش آشکار است. از او پرسید: چرا چنین حالی به تو دست داده است؟ مرد جواب داد: من از خدا می ترسم. امام فرمود: بنده خدا! نمی خواهد از خدا بترسی، از گناهانت… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده ? خوابیدن تو بهتر از عیبجویی است به خاطرم هست که در دوران کودکی، بسیار عبادت می کردم و شب را با عبادت به سر می آوردم. در زهد و پرهیز جدیت داشتم. یک شب در محضر پدرم نشسته بودم و همه شب را بیدار بوده و قرآن می خواندم، ولی… بیشتر »
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده آورده اند که شیخ حسن بصری برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست. اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت. شیخ حسن وقتی این صحنه را… بیشتر »
آخرین نظرات