فاضلاب سیاسی
پیری تعریف میکرد که در زمان قدیم تخلیه چاه به معنای امروزی وجود نداشت. هر وقت چاه فاضلاب پر میشد، تکه ای گوشت یا جگر (به عنوان استارتر) درون آن مینداختند و در چاه را گل میگرفتند و چاه دیگری برای استفاده روزمره در کنارش حفر میکردند.
استارتر باعث شروع کرم گذاری می شد. با افزایش کرمهای درون چاه، کرمها از فضولات تغذیه میکردند و به دیواره ها نفوذ میکردند و باعث خشک شدن چاه و باز شدن منافذ می شدند تا جاییکه دیگر چیزی برای خوردن باقی نمیماند. پس از آن کرم های قوی تر شروع میکردند به خوردن کرمهای کوچکتر و بدین ترتیب طی یک فرایند چند ساله، هیچ فضله ای در چاه باقی نمی ماند و در نهایت کرمهای بزرگتر هم بدون غذا می ماندند و می مردند و چاه تخلیه میشد.
حالا وضعیت مملکت امروز مانند همون چاهه. تمام منابع را خوردند. حالا افتاده اند به جان هم.
چرخی در اخبار روزمره حاکی از وجود فساد عمیق در لایه های مدیریتی کشور است:
یکی میگوید در تخصیص ارز برخی افراد سرشناس در قالب شرکتهای صوری وارد شده اند.
دیگری میگوید در جریان اختلاسها رد پای عوامل درون سازمانی دیده میشود.
یکی میگوید بانک مرکزی به سلطان سکه میلیونها دلار داده.
یکی نوشته هلی کوپتر قاچاق شناسایی و توقیف شده (دقت فرمودید؟ هلی کوپتر واقعی).
آن یکی خبر از دستگیری مدیران وزارت بازرگانی در ترخیص غیرقانونی خودروها خبر می دهد.
پیک بامدادی رادیو میگفت این مدیران دولتی هستند که به خاطر از دست ندادن مزایای متعدد شرکتهای دولتی، خصوصی سازی را معطل کردند و یا آنها را زمین میزدند که اهمیت بودن و نبودنشان مشخص شود.
#ضرب_المثل
#شتر_دیدی_ندیدی
مردی در صحرا بدنبال شترش می گشت تا اینکه به پسر با هوشی برخورد، سراغ شتر را از او گرفت…
پسر گفت : شترت یک چشمش کور بود؟ مرد گفت: بله .
پسر پرسید : آیا یک طرف بار شیرین و طرف دیگرش ترش بود ؟ مرد گفت : بله . حالا بگو شتر کجاست ؟ پسر گفت من شتری ندیدم .!
مرد ناراحت شد و فکر کرد که شاید این پسر بلائی سر شتر او آورده و پسرک را نزد قاضی برد و ماجرا را برای قاضی تعریف کرد .
قاضی از پسر پرسید: اگر تو شتر را ندیدی چطور مشخصات او را درست داده ای ؟
پسرک گفت : در راه ، روی خاک اثر پای شتری دیدم که فقط سبزه های یک طرف را خورده بود . فهمیدم که شاید شتر یک چشمش کور بود .
بعد دیدم در یک طرف راه مگس بیشتر است و یک طرف دیگر پشه بیشتر است . و چون مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی را نتیجه گرفتم که شاید یک لنگه بار شتر شیرینی و یک لنگه دیگر ترشی بوده است .
قاضی از هوش پسرک خوشش آمد و گفت : درست است که تو بی گناهی ولی زبانت باعث دردسرت شد، پس از این به بعد :
?شتر دیدی ، ندیدی !!?
این مثل هنگامی کاربرد دارد که پرحرفی باعث دردسر می شود، آسودگی در کم گفتن است و چکار داری که دخالت کنی ، شتر دیدی ندیدی و خلاص ?
#با_فروارد_کردن_پستها
#ما_را_حمایت_کنید?
? در کانال ?داستانڪ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید↙
http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2
?⇨﷽
?⇐حکایت آموزنده
✨مرد جوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود. استادی از آنجا میگذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست. مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: «عجیب آشفتهام و همه چیز زندگیام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمیدانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"»
✨استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین کند و آن را داخل نهر آب انداخت و گفت: «به این برگ نگاه کن. وقتی داخل آب میافتد خود را به جریان آن میسپارد و با آن میرود.»
✨سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینیاش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت. استاد گفت: «این سنگ را هم که دیدی. به خاطر سنگینیاش توانست بر نیروی جریان آب غلبه کند و در عمق نهر قرار گیرد. حال تو به من بگو آیا آرامش سنگ را میخواهی یا آرامش برگ را؟»
✨مرد جوان مات و متحیر به استاد نگاه کرد و گفت: «اما برگ که آرام نیست. او با هر افت و خیز آب نهر بالا و پائین میرود و الان معلوم نیست کجاست؟! لااقل سنگ میداند کجا ایستاده و با وجودی که در بالا و اطرافش آب جریان دارد اما محکم ایستاده و تکان نمیخورد. من آرامش سنگ را ترجیح می دهم!»
✨استاد لبخندی زد و گفت: «پس چرا از جریانهای مخالف و ناملایمات جاری زندگیات مینالی؟ اگر آرامش سنگ را برگزیدهای پس تاب ناملایمات را هم داشته باش و محکم هر جایی که هستی آرام و قرار خود را از دست مده.»
✨استاد این را گفت و بلند شد تا برود. مرد جوان که آرام شده بود نفس عمیقی کشید و از جا برخاست و مسافتی با استاد همراه شد. چند دقیقه که گذشت موقع خداحافظی، مرد جوان از استاد پرسید: «شما اگر جای من بودید آرامش سنگ را انتخاب میکردید یا آرامش برگ را؟»
✨استاد لبخندی زد و گفت: «من در تمام زندگیام، با اطمینان به خالق رودخانه هستی، خودم را به جریان زندگی سپردهام و چون میدانم در آغوش رودخانهای هستم که همه ذرات آن نشان از حضور یار دارد از افت و خیزهایش هرگز دلآشوب نمیشوم. من آرامش برگ را میپسندم.»
?← بہ ما بپیونید →
❄️ http://eitaa.cchat/13840c29331589
?⇨﷽
? حکایت
✨ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺩﺭ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ ﺍﺯ ﺍﺻﻔﻬﺎﻥ ﺑﺎ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﯿﺪﺍﻥ ﮐﻬﻨﻪ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﺑﻪ ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩ. ﻣﺮﺩ ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﺷﻠﻮﺍﺭﮎ ﺑﻪ ﭘﺎ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺟﺪﺍ ﮐﺮﺩﻥ ﺫﻏﺎﻝ ﺍﺯ ﺧﺎﮐﻪ ﺫﻏﺎﻝﻫﺎ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﮔﺮﺩ ﺫﻏﺎﻝ ﺑﺎ ﺑﺪﻥ ﻋﺮﻕ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ
ﻋﺮﯾﺎﻥ ﺍﻭ ﻣﻨﻈﺮﻩ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺭﺍ ﺑﻮﺟﻮﺩ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ…
✨ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦﺷﺎﻩ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮐﺎﻟﺴﮑﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﺮﺩ. ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺪﻭ ﺁﻣﺪ ﺟﻠﻮ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ.
ﻧﺎﺻﺮﺍﻟﺪﯾﻦ ﺷﺎﻩ ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺗﺎ ﭘﺎﯼ ﺍﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺟﻨﻬﻢ ﺑﻮﺩﻩﺍﯼ؟!!!
ﺫﻏﺎﻝ ﻓﺮﻭﺵ ﺯﺭﻧﮓ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ ﻗﺮﺑﺎﻥ!!
ﺷﺎﻩ ﺍﺯ ﺑﺮﺧﻮﺭﺩ ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﯼ؟
✨ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﺣﺎﺿﺮ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻨﻬﺎﺋﯿﮑﻪ ﺩﺭ ﺭﮐﺎﺏ ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺕ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻡ!!
ﺷﺎﻩ ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﻓﺮﻭﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﮑﺚ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮔﻔﺖ: ﻣﺮﺍ ﺁﻧﺠﺎ ﻧﺪﯾﺪﯼ؟
✨ﺫﻏﺎﻝﻓﺮﻭﺵ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺷﺎﻩ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻬﻨﻢ ﺩﯾﺪﻩ ﮐﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ
ﺩﺳﺘﻮﺭ ﻗﺘﻠﺶ ﺻﺎﺩﺭ ﺷﻮﺩ،
ﺍﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﮐﻪ ﻧﺪﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺣﻖ ﻣﻄﻠﺐ ﺭﺍ ﺍﺩﺍﺀ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺍﺳﺖ…
ﭘﺲ ﮔﻔﺖ: ﺍﻋﻼﺣﻀﺮﺗﺎ، ﺣﻘﯿﻘﺶ ﺍﯾﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎ ﺗﻪ ﺟﻬﻨﻢ ﻧﺮﻓﺘﻢ…!
?← بہ ما بپیونید →?
ⓢⓐ:
❃↫?« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »?
✫⇠ #خاطرات_شهید_طیب_حاج_رضایی
#از_جهالت_تا_شهادت
قسمت: 2⃣1⃣
✍احترام به امام
?آقای رضایی از مبارزان ورامینی، که در 15 خرداد ورامین نقش داشته و پس از واقعه دستگیر شده و مدتی در زندان قصر و شهربانی با طیب حاج رضایی همبند بوده است، جریان شکنجه شدن طیب را چنین روایت میکند: «شروع به بازجویی میدانیها کردند و از جمله آنان طیب نیز با ما در یک بند بود. همان شب که میخواستند او را بازجویی کنند، کیهان میخواندیم، در سر مقاله کیهان نوشته بود: «طیب، با گرفتن پول و دادن آن به مردم آنان را به راه انداخته است.» آن شب طیب را از میدانیها جدا کرده و به بازجویی بردند. دوباره در کیهان نوشتند که طیب اقرار کرده است.
?از همین صحنهسازیها معلوم بود که قصد نابودی او را دارند. حدود ساعت 12 شب بود و ما در حال خواب و بیداری، متوجه صدایی شدیم. یک تقی نامی بود در زندان که آدم مذهبی نبود. از او پرسیدیم چه خبر است؟ گفت برویم ببینیم چه خبر است، بیرون آمدیم اندکی گوش کردیم. دانستیم که این صدای طیب است. بعداً متوجه شدیم که او را به سنگ بستهاند تا از او اقرار بگیرند، صبح آن روز یکی پاسبانها برایمان خبر آورد که دیشب طیب را شکنجه میکردند… خلاصه، دوباره طیب را به بازجویی و شکنجه بردند تا چیزی از او بدست آورند، او در آخرین دفاعش گفته بود: «ممکن است من در زندگیم، همه کارها را انجام داده باشم ولی به مرجع خودم چیزی نبستهام و نمیتوانم به فرزند پیغمبر چیزی ببندم…»
? خمینی پسر پیغمبر(ص) بود و طیب هر گناهی هم انجام دهد خودش را شرمنده رسولالله(ص) نمیکرد. شکنجههایش سنگین بود، اما طیب دروغگو نبود. ترسو هم نبود و در مقابل بازجوها ایستادگی میکرد. حتی میگفت که برای شاه دوستیاش مدرک هم دارد. اما بازجوها میدانستند که او میخواهد زیرکی به خرج دهد و تقیه کند. روزها و شبهای زندان برای طیب پر از شکنجه و درد بود. حالا زندانیان بیصفت هم به تحریک ساواکیها علیه او شعار میدادند که «مرگ بر طیب خونآشام» و مدام او را مورد ضرب و شتم قرار میدادند. اما طیب یاد گرفته بود ترسو نباشد و مثل اربابش شجاعانه حرف حق بگوید.
ادامه دارد
منبع:
http://22bahman.ir/show.php?page=post&id=11012
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
@khatere_shohada
#ضرب_المثل
در زمانهای دور، مردی در بازارچه شهر حجره ای داشت و پارچه می فروخت . شاگرد او پسر خوب و مودبی بود ولیکن کمی خجالتی بود.
مرد تاجر همسری کدبانو داشت که دستپخت خوبی داشت و آش های خوشمزه او دهان هر کسی را آب میانداخت.
روزی مرد بیمار شد و نتوانست به دکانش برود. شاگرد در دکان را باز کرده بود و جلوی آنرا آب و جاروب کرده بود ولی هر چه منتظر ماند از تاجر خبری نشد.
قبل از ظهر به او خبر رسید که حال تاجر خوب نیست و باید دنبال دکتر برود.
پسرک در دکان را بست و دنبال دکتر رفت . دکتر به منزل تاجر رفت و او را معاینه کرد و برایش دارو نوشت .
پسر بیرون رفت و دارو را خرید وقتی به خانه برگشت ، دیگر ظهر شده بود. پسرک خواست دارو را بدهد و برود ، ولی همسر تاجر خیلی اصرار کرد و او را برای ناهار به خانه آورد .
همسر تاجر برای ناهار آش پخته بود سفره را انداختند و کاسه های آش را گذاشتند . تاجر برای شستن دستهایش به حیاط رفت و همسرش به آشپزخانه برگشت تا قاشقها را بیاورد .
پسرک خیلی خجالت میکشید و فکر کرد تا بهانهای بیاورد و ناهار را آنجا نخورد . فکر کرد بهتر است بگوید دندانش درد می کند. دستش را روی دهانش گذاشت .
تاجر به اتاق برگشت و دید پسرک دستش را جلوی دهانش گذاشته به او گفت : دهانت سوخت؟ حالا چرا اینقدر عجله کردی ، صبر می کردی تا آش سرد شود آن وقت می خوردی !
زن تاجر که با قاشقها از راه رسیده بود به تاجر گفت : این چه حرفی است که می زنی ؟ آش نخورده و دهان سوخته ؟ من که تازه قاشق ها را آوردم.
تاجر تازه متوجه شد که چه اشتباهی کرده است.
از آن پس، وقتی کسی را متهم به گناهی کنند ولی آن فرد گناهی نکرده باشد، گفته میشود:
#آش_نخورده_ودهان_سوخته !
@tafakornab
@shamimrezvan
#خاطره_ای_از_شهید_حجت_الله_رحیمی
ازکربلاشهیدحجت بهم زنگ زد
گفت برام دعاکن
منم باخنده گفتم تواونجای بایدبرامن دعاکنی
باگریه بهم گفت چندباردارم میرم حرم حضرت ابالفضل(ع) ولی هنوزآقااذن دخول حرم امام حسین (ع) رو بهم نداد
باتعجب گفتم ازکجافهمیدی؟
گفت دلم هنوزصاف نشد …
خلاصه شب دوباره زنگ زدباحالت عجیبی گفت رفتم حرم رفتم حرم، یاحسین یاحسین عجب حالتی داشت همون شب مجلسه روضه داشتیم ازکربلاباتلفن برامون روضه خوند…
کیامرث پیرمرادی (دوست شهید حجت)
#شهید_حجت_الله_رحیمی
#خاطره_ای_از_شهید
#اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد
http://eitaa.com/golestanekhaterat
???????
• #دیدن امام زمان •
✨ آیتــ الله قرهے :
من این ڪد را به شما بدهم ڪہ
هرڪس که بخواهد به آقا نزدیڪ شود اولین راهش “ڪنترل چشم ” استـ .
چشمِ گناه بین
امام زمان بین نمی شود …?
چہ ڪسی می گوید
آقا را نمیشه دید؟؟؟
?? پس
چشمتـ را ڪنترل ڪن.
♡ @golestanekhaterat
#خاطرات_شهدا
?????????
دیدار مداح معروف با #شهیدهمت …
?وقتى سوار موتور تریل، داشت میرفت به سمت #خط (#جزیره_مجنون ) زیارتش کردم ، مستانه ى مستانه میرفت اما وقتى #حاجى رو میاوردن دیگه ندیدیمش، فقط شنیدم #سردار لشگر ، بدون سر مهمان #حضرت_اباعبدالله علیه السلام شده ….
?هنوز سخنرانى بعد #عملیات والفجر1 #حاجى تو گوشمه مخصوصاً اون جمله ى معروفش (#کربلا رفتن خون میخواهد ) …
?اونشب همه ى بچه ها بعد از سخنرانى #حاجى دوباره شور و شوق برگشتن به عملیات رو داشتند …
?شاید دلیل این عکس رو کنار عکس #حاج_همت بپرسید؟
? وقتى از عملیات #خیبر ، #جزیره_مجنون برگشیم پادگان #دوکوهه ، خیلى از بچه ها میخواستن برا مرخصى به شهرشون برگردن..
?اما وقتى گفتند یه عده تصمیم دارن برن شهر #حاج_همت به خانواده ى #شهید سر بزنند ،کسى دیگه مرخصى نرفت و همه ى نیروها تصمیم گرفتند براى عزیمت به #شهرضا در استان اصفهان اماده بشن.
? یادم نیست چند تا اتوبوس از #دوکوهه حرکت کردیم ولى میدونم تعداد اتوبوس ها زیاد بود ، نیروهاى #حاجى در لشگر ٢٧ مجلس بسیار خوبى تو #شهرضا گرفتند و قرعه ى #مداحى اونروز هم به نام بنده ى حقیر افتاد و خدارو شکر از این توفیق بى نصیب نموندم ، و این عکس یاداور مجلس #شهید والامقام #حاج_همت در #شهرضا است.
راوی:مداح اهل بیت(ع) حاج محمدرضا طاهری
#شهیدحاج_محمدابراهیم_همت ❤
?????????
•┈┈••✾•???•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
?لطفا درنشر، لینک حذف نشود…
•┈┈••✾•???•✾••┈┈•
#نمازجمعـه
آقا رضا به نماز جمعه خیلی اهمیت میداد.
کارهایش را طوری برنامه ریزی میکرد که حتما به نماز جمعه برسد.?
حتی جمعه هایی که در مسافرت بودیم به نماز جمعه همان شهر میرفتیم…
مثلا نجف، مشهد، اصفهان و…
برای رفتن به نماز جمعه لباس خاصی داشتن.?
پیراهن سفید، جوراب سفید و تمیز و…☺️
لباس جدیدی را که می خرید برای بار اول تو نماز جمعه می پوشید☺️.
می گفت: کسی که به مسجد و نماز جمعه می رود باید لباس های تمیز به تن داشته باشد و هم چنین ظاهرش آراسته و مرتب باشد.??
همه ی این کارها را به عشق پروردگارش انجام میداد.?
خدای بزرگ هم خوب جواب عشق بازی های سید را داد.❤️
برترین مرگ- یعنی #شهادت را نصیبش کرد.
و بازگشت پیکر شهید عزیز و مراسم وداعشان، روز #جمعه در مصلی بزرگ شهر انجام شد.
نقل از: همسر شهید مدافع حـرم سید رضا طـاهر??
✔️ @golestanekhaterat
آخرین نظرات