آورده اند که بخیلی به #میهمانی دوستش که او نیز از بخیلان بود رفت . صاحب خانه پسرش را صدا زد و گفت فرزندم امروز ما میهمان عزیزی داریم ، بلند شو برو ، نیم کیلو از بهترین گوشتی که در بازار است برای او بخر
پسر رفت و بعد از ساعتی دست خالی به خانه بازگشت. پدر از او سوال کرد پس #گوشت چه شد؟ پسر گفت به نزد قصاب رفتم و به او گفتم از بهترین گوشتی که در مغازه داری به ما بده
قصاب گفت گوشتی به تو خواهم داد که مانند #کره باشد. با خودم گفتم اگر اینطور است پس چرا به جای گوشت کره نخرم ، پس به نزد بقال رفتم و به او گفتم: از بهترین کره ای که داری به ما بده
او گفت کره ای به تو خواهم داد که مثل #شیره انگور باشد ، با خود گفتم پس اگر اینطور است پس چرا به جای کره شیره ی #انگور نخرم پس به قصد خرید وارد دکان شدم ، و گفتم مقداری از بهترین شیره ی انگورت به ما بده
او گفت شیره ای به تو خواهم داد که چون آب صاف و زلال باشد ، گفتم پس اگر اینطور است چرا به خانه نروم ، زیرا که ما در #خانه به قدر کافی #آب داریم. این گونه بود که دست خالی برگشتم
پدر گفت چه پسر زرنگ و باهوشی هستی ؛ اما یک چیز را از دست دادی ، آنقدر از این مغازه به آن مغازه رفتی که کفشت #مستهلک شد . پسر گفت نه پدر ، کفش های مهمان را پوشیده بودم
✍ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید
✍ به ما بپیوندید در کانال نکته های ناب ↶
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
━━━━━━━━━━━━
آخرین نظرات