سمت خدا

|خانه
دوغ_و_دوشاب_پیشش_یکی_است
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

ضرب_المثل
#دوغ_و_دوشاب_پیشش_یکی_است

وقتی که خوبی و بدی افراد توسط شخصی در یک کفه قرار گیرد و درکی از لطف آنها نکند این ضرب المثل در مورد او به کار برده می شود.

دوغ که از مشتقات ماست پس از گرفتن کره بوده و توسط گله داران تهیه می شود بیشتر به مصرف تغذیۀ سگان گله می رسد یا دور ریخته می شود ولی دوشاب یا شیره که از پختن آب انگور به دست می آید و بدلیل آنکه مواد اولیه و وسایل تهیه و تدارک آن برای گله دارها فراهم نیست در نزد آنان اهمیت زیادی دارد و هرگز دوغ در نزد ایشان نمی تواند جای دوشاب را بگیرد.

همچنین مصرف دوشاب علاوه بر آنکه ذائقه را شیرین می کند در سرمای سخت زمستان در کوهستان ها بر میزان کالری و حرارت بدن می افزاید.

خلاصه این ضرب المثل کنایه از این دارد که کسی که فرق دوغ و دوشاب را نمی شناسد عمل شما را در هر صورتی بی اهمیت می داند…

نظر دهید »
خواب حضرت رقیہ (س)
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

خواب حضرت رقیہ (س) رو دیده بود .
بـے بـے فرموده بودن تو بہ خاطر ما
« از گـناه گذشتـے » ما هم شهیـدت مےڪنیم .

موقعـے ڪہ داشت میرفت سوریہ بهم گفت : سید برام روضہ حضرت رقیہ(س) بخون …

گفتم نمےخونم ، دارے میرے حسین، بچہ هااات ؟؟ گفت : از بچہ هام دل ڪـندم ،
روضہ مےخوندم ، هاے هاے گریہ میڪرد .

✍ راوے : سیدرضا علیزاده ، ذاڪراهل بیت

#شهید_حسین_محرابی
#شهید_مدافع_حرم

نظر دهید »
حضرت ابوالفضل علیه‌السلام پادرمیانی می‌کند
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

↯↯‌ داســــتــان مـعـنـــوی ↯↯

خاطره‌ای شنیدنی از روحانی زندان رجایی شهر تهران درباره «حکم قصاص یک قاتل، وقتی حضرت ابوالفضل علیه‌السلام پادرمیانی می‌کند.

حدود 23 سال پیش جوانی که تازه به تهران آمده بوده در کبابی فردی مشغول به کار می‌شود،
بعد از مدتی یک شب بعد از تمام شدن کار، صاحب کبابی دخل آن روز را جمع می‌کند و می‌رود در بالکن مغازه تا استراحت کند
درآمد آن روز کبابی، شاگرد جوان را وسوسه می‌کند و در جریان سرقت پول‌ها، صاحب مغازه به قتل می‌رسد و او متواری می‌شود،
خلاصه بعد از مدتی، او را دستگیر می‌کنند و به اینجا منتقل می‌شود
بعد از صدور حکم قصاص، اجرای حکم حدود 17-18 سال به طول می‌انجامد.

می‌گویند شاگرد جوان در طول این مدت حسابی تغییر کرده بود و به قول معروف پوست انداخته و اصلاح شده بود.
آنقدر تغییر کرده بود که همه زندانی‌ها عاشقش شده بودند.

خلاصه بعد از 17-18 سال، خانواده مقتول که آذری زبان هم بودند، برای اجرای حکم می‌آیند
همسر مقتول و سه دختر و هفت پسرش آمدند و در دفتر نشستند، فضا سنگین بود و من با مقدمه‌چینی، از اولیای دم خواستم که از قصاص صرف نظر کنند.

همسر مقتول گفت: من قصاص را به پسر بزرگم واگذار کرده‌ام و پسر بزرگ هم گفت که قصاص به کوچکترین برادرمان واگذار شده
به هر حال برادر کوچکتر هم زیر بار نرفت و گفت اگر همه برادر و خواهرهایم هم از قصاص بگذرند، من از قصاص نمی‌گذرم!
زمانی که پدرم به قتل رسید من خیلی بچه بودم و این سال‌ها، یتیم بودم و واقعاً سختی کشیدم به هر حال روی اجرای حکم مصر بود.

من پیش خودم گفتم شاید اگر خود زندانی بیاید و با آنها روبه‌رو شود، ممکن است چیزی بگوید که دلشان به رحم بیاید،
بنابراین گفتم زندانی خودش بیاید یادم هست هوا به شدت سرد بود و قاتل هم تنها یک پیراهن نازک تنش بود وقتی آمد، رفت کنار شوفاژ کوچکی که در گوشه اتاق بود ایستاد به او گفتم اگر درخواستی داری بگو
او هم آرام رو به من کرد و گفت تنها یک نخ سیگار به من بدهید کافی است
یک نخ سیگارش را گرفت و هیچ چیز دیگری نگفت.

وقت کم بود و چاره دیگری نبود
بالاخره مادر و یکی از دختران در دفتر ماندند و 9 نفر دیگر برای اجرای حکم وارد محوطه اجرای احکام شدند
جالب بود که مادرشان موقع خروج فرزندانش از دفتر به آنها گفت که اگر از قصاص صرف نظر کنند شیرش را حلالشان نمی‌کند!

به هر حال شاگرد قاتل، پای چوبه ایستاد و همه چیز آماده اجرای حکم بود که در لحظه آخر او با همان آرامشش رو به اولیای دم کرد و گفت:
من فقط یک خواسته دارم
من که منتظر چنین فرصتی بودم گفتم دست نگهدارید تا آخرین خواسته‌اش را هم بگوید

شاگرد قاتل، گفت: 18 سال است که حکم قصاص من اجرا نشده و شما این مدت را تحمل کرده‌اید، حالا هم تنها ده روز تا محرم باقی مانده و تا تاسوعا، بیست روز
می‌خواهم از شما بخواهم که اگر امکان دارد علاوه بر این هجده سال، بیست روز دیگر هم به من فرصت بدهید
من سال‌هاست که سهمیه قند هر سالم را جمع می‌کنم و روز تاسوعا به نیت حضرت عباس علیه‌السلام، شربت نذری به زندانی‌های عزادار می‌دهم
امسال هم سهمیه قندم را جمع کرده‌ام، اگر بگذارید من شربت امسالم را هم به نیت حضرت ابوالفضل علیه‌السلام بدهم،
هیچ خواسته دیگری ندارم
حرف او که تمام شد یک دفعه دیدم پسر کوچک مقتول رویش را برگرداند و گفت من با ابوالفضل علیه‌السلام در نمی‌افتم
من قصاص نمی‌کنم
برادرها و خواهرهای دیگرش هم به یکدیگر نگاه کردند و هیچکس حاضر به اجرای حکم قصاص نشد!
وقتی از محل اجرای حکم به دفتر برگشتند، مادرشان گفت چه شد قصاص کردید؟
پسر بزرگ مقتول هم ماجرا را کامل تعریف کرد جالب بود مادرشان هم به گریه افتاد و گفت به خدا اگر قصاص می‌کردید شیرم را حلالتان نمی‌کردم.

خلاصه ماجرا با اسم حضرت عباس علیه‌السلام ختم به خیر شد و دل 11 نفر با اسم ایشان نرم شد و از خون قاتل عزیزشان گذشتند.

گر چه بی‌دستم ولی من دستگیر دستهایم
نام من عباس و مفتاح در باب الشفایم

مادرم قنداقه‌ام را دور بیرق تاب داده
من ابوالفضلم دوای دردهای بی‌دوایم

نظر دهید »
نتیجه خواهی گرفت
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

گاوچرانی وارد شهر شد و برای نوشیدن چیزی ، کنار یک مهمان‌خانه ایستاد.

بدبختانه، کسانی که در آن شهر زندگی می‌کردند عادت بدی داشتند که سر به سر غریبه‌ها می‌گذاشتند.

وقتی او نوشیدنی‌اش را تمام کرد، متوجه شد که اسبش دزدیده شده است.
او به کافه برگشت، و ماهرانه اسلحه‌اش را درآورد و سمت بالا گرفت و بالای سرش گرفت بدون هیچ نگاهی به سقف یه گلوله شلیک کرد و خیلی مقتدرانه فریاد زد:
«کدام یک از شما اسب من رو دزدیده؟!»
کسی پاسخی نداد.

«بسیار خوب، من یک نوشیدنی دیگه میخورم، و تا وقتی آن را تمام می‌کنم اسبم برنگردد، کاری را که در تگزاس انجام دادم انجام می‌دهم!

و اصلن دوست ندارم آن کاری رو که در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم!»

بعضی از افراد خودشون جمع و جور کردن. آن مرد، بر طبق حرفش، نوشیدنی دیگری نوشید، بیرون رفت، و اسبش به سرجایش برگشته بود. اسبش رو زین کرد و آماده‌ی حرکت شد .

کافه چی به آرامی از کافه بیرون آمد و پرسید: هی رفیق قبل از اینکه بروی بگو، در تگزاس چه اتفاقی افتاد؟

گاوچران برگشت و گفت: مجبور شدم پیاده برم خونه …!

«آرامش داشته باش و با اقتدار ابراز وجود کن ؛ نتیجه خواهی گرفت»

نظر دهید »
لقمان و خواجه
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

حکایت

❄️⇦ روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند.

❄️⇦ گفتند: میوه ها را لقمان خورده است
خواجه از دست لقمان عصبانی شد.
خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!»
لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!»
خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!»

❄️⇦ لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!»خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید!

❄️⇦ لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند.

❄️⇦ پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد.

نظر دهید »
نهال و کینه
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

استادی با شاگرد خود از میان جنگلی می گذشت. استاد به شاگرد جوان دستور داد نهال نورسته و تازه بار امده ای را از میان زمین برکند.
جوان دست انداخت و براحتی ان رااز ریشه خارج کرد.پس از چندقدمی که گذشتند٬ به درخت بزرگی رسیدند که شاخه های فراوان داشت .استاد گفت:این درخت راهم از جای بر کن.
جوان هرچه کوشید ٬نتوانست.
استاد گفت:
بدان که بذر زشتی ها مثل کینه ٬حسد و هر گناه دیگر هنگامی که در دل اثر گذاشت٬ مانند ان نهال نورسته است ٬ که براحتی می توانی ریشه ان رادر خود برکنی٬ولی اگر ان را واگذاری٬بزرگ و محکم شودو همچون ان درخت در اعماق جانت ریشه زند.پس هرگز نمی توانی آنرا برکنی و ازخود دور سازی.
─═हई ☕️ ईह═─

نظر دهید »
نه من کریمم نه تو، کریم،
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

درویشی از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد.
چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره ‌ای به او کرد.
کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟ کریم خان در حال کشیدن قلیان بود، گفت: چه می‌ خواهی؟ درویش گفت: همین قلیان مرا بس است.
درویش قلیان را به بازار برد و بفروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد. پس قلیان نزد کریم خان برد. روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد خان رفت. ناگه
چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو، کریم،
فقط خداست که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش است!

نظر دهید »
هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

فقیری به نزد هندوانه فروشی رفت و گفت هندوانه‌ای برای رضای خدا به من بده فقیرم و چیزی ندارم.
هندوانه فروش درمیان هندوانه ها گشتی زد و هندوانهٔ خراب و بدرد نخوری را به فقیر داد.
فقیر نگاهی به هندوانه کرد و دید که به درد خوردن نمیخورد، مقدار پولی که به همراه داشت به هندوانه فروش داد و گفت به اندازه پولم به من هندوانه ای بده.
هندوانه فروش هندوانه خوبی را وزن کرد و به مرد فقیر داد.
فقیر هر دو هندوانه را رو به آسمان کرد و گفت خداوندا بندگانت را ببین…
این هندوانه خراب را بخاطر تو داده هست و این هندوانه خوب را بخاطر پول…
وای اگر این تفکر در کل زندگی ما باشه…

نظر دهید »
فروش میوه درهم و جدا کردنی به قیمت های متفاوت
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

سؤال:

آیا فروش میوه درهم و جدا کردنی به قیمت های متفاوت در میوه فروشی ها اشکال ندارد؟

? پاسخ:

✍ آیت الله خامنه ای:
اشکالی ندارد.

✍ آیت الله مکارم:
در صورتی که از ابتدا با این شرط به مشتری بفروشد و این کار برخلاف قوانین و مقررات و نرخ مصوب نباشد، اشکالی ندارد.

✍ آیت الله سیستانی:
اشکال ندارد.

✍ آیت الله شبیری زنجانی:
اشکال ندارد.

✍ آیت الله وحید:
اشکالی ندارد و اگر مشتری راضی به آن نیست می تواند نخرد.

✍ آیت الله فاضل:
خرید و فروش میوه ها به صورت درهم با یک قیمت و به صورت جدا کردن با قیمت بیشتر با رضایت دو طرف اشکال ندارد.

? منابع:
[1]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی آیت الله خامنه ای، شماره استفتاء: D9O1ipLubQ. [2]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله مکارم، کد رهگیری: 9612070006. [3]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله سیستانی، کد استفتاء: 707999. [4]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله شبیری زنجانی، شماره سوال: 50616. [5]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله وحید. [6]. استفتاء اینترنتی پایگاه اطلاع رسانی حضرت آیت الله فاضل لنکرانی، کد رهگیری: 9613786

نظر دهید »
بی مهر شدیم
ارسال شده در 1 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

بی مهر شدیم
ماه مهر پایان یافت
ماه باران وفا
چون بهاران بگذشت
آنچه زیبا آمد
جوهر عاطفه است
که حکایت دارد
از دل پاک شما
زنده باشی ای دوست
همه روزت پُر مهر
روزگارت خوش باد❣️

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 47
  • 48
  • 49
  • ...
  • 50
  • ...
  • 51
  • 52
  • 53
  • ...
  • 54
  • ...
  • 55
  • 56
  • 57
  • ...
  • 86

آخرین مطالب

  • مرحوم دولابی
  • عجیب ترین معلم دنیا
  • #نحوه_نگهداری_موادغذایی 
  • اصلاح طلب چیست؟  
  • اصلاح طلب چیست؟
  • البته با زانوی خودم
  • داریم..... اما نداریم!!
  • انتقاد رحیم پور از حوزه های علمیه و دانشگاه 
  • بخیل و کفش مهمان
  • نقشه شیطان 

آخرین نظرات

  • خورشید  
    • سمت خدا
    در ضرر آب سرد برای دندان
  • زكي زاده  
    • مائده
    در ضرر آب سرد برای دندان
  • MIMSHIN در جهت خنده، رمز خوشبختی 
  • MIMSHIN در اندیشه مثبت
  • MIMSHIN در صدام جاروبرقیه
  • زكي زاده  
    • مائده
    در خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در زمان در گذر است
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در از جهالت تا شهادت
  • متین  
    • مدرسه علمیه کوثر ورامین
    در ایرانیان از اصالت افتاده اند!!!
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در مقام مخلصین نزد خداوند
  • تســـنیم  
    • نگــــاه خـــــدا...
    در چالش نه به پلاستیک
  • زكي زاده  
    • مائده
    در ظنز جبهه (سیلی)
  • خورشید  
    • سمت خدا
    در وای بر کم فروشی
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در وای بر کم فروشی
شهریور 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30 31        

سمت خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان