? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
? امین در امانت داری
شیخ مرتضی انصاری، مرجع تقلید شیعیان بود. وی روزی که از دنیا رفت با آن ساعتی که به صورت یک طلبه فقیر دزفولی، وارد نجف شد، فرقی نکرد. وقتی مردم خانه او را دیدند، متوجه شدند که او مانند فقیرترین مردم زندگی می کند.
روزی شخصی به ایشان گفت: آقا! خیلی هنر می کنید که این همه وجوهات به دست شما می آید و از آنها هیچ گونه استفاده شخصی نمی کنید.
شیخ مرتضی گفت: چه هنری کرده ام!
مرد سؤال کننده گفت: چه هنری از این بالاتر!
شیخ مرتضی گفت: حداکثر، کار من، مثل کار خرک چی های کاشان است که می روند اصفهان و بر می گردند. خرک چی های کاشان پول می گیرند که بروند از اصفهان کالا بخرند و بیاورند. آیا شما دیده اید که اینها به مال مردم خیانت کنند! این مسئله، مسئله مهمی نیست که به نظر شما مهم آمده است
? #داستان_های_معنوی، ص 265
@Dastanhaykotah
آخرین نماز در اولین وقت
این خیلی تجاهر و وقاهت می خوهد
همه ما یک روزی مزه مرگ را خواهیم چشید…..
طرح های اسکناس
همگی وارد اتاق شدیم.خانم ها ایستاده بودند، گفتم: بفرمایید بنشینید، چرخی به دور خود زد گفت:کجا بشینیم!
پتو های رنگ و رو رفته را نشان دادم گفتم: بفرمایید.
در این خانه هم سکونت داشتیم، هم یک اتاقش دفتر کار امام جمعه بود.
اتاقی برای پذیرایی مهمان نداشتیم، زندگی مان متوسط بود. اتاق نشیمن بچه ها با فرش ماشینی بیست سال کار کرده مفروش بود. اتاق کار امام جمعه هم با یک موکت زبر مثل اسکاچ ظرف شویی و پتو های زرد رنگ و رو رفته مفروش شده بود!
من فکر کردم این خانم ها برای مساله شرعی آمده اند، وقتی نشستیم، پرسیدم بفرمایید: موضوع چیه؟
که یکی از خانم ها که خواهر داماد بود، گفت: ما برای خواستگاری آمده ایم!
پرسیدم: چه کسی ما را معرفی کرده است؟ گفت: فلان شخصیت که برایم معتبر بود، بعد شروع کرد به تعریف کردن از داماد که: مهندسه، سیده، رزمنده بوده و… در ادامه اضافه کرد که: من پنج تا دختر دارم اگر یک همچون کسی بیاید روی کف دستم دختر بهش میدهم!
من از این نکته اش خوشم نیامد، که برای برادرش دختر خودش را که خواهر زاده ی داماد می شد، مثال زد.
دخترم را صدا زدم. آمد تا خواستگار، او را ببیند. شیرینی را در یک بشقاب ملامین آورد،
نخوردند. روز میلاد پیامبر صلی الله علیه وآله بود، گفتم: این شیرینی میلاد پیامبر و سالگرد ازدواج خودم و تولد پسرم هست، میل کنید، نخوردند و بلند شدند رفتند. برای بدرقه تا دم در حیاط دنبالشان رفتم، توی حیاط طنابی که بچه ها با آن بازی می کردند افتاده بود ، از پشت به چادر خواستگار گیر کرده بود و با او کشیده می شد، پایم را روی طناب گذاشتم تا همراهشان نبرند!
با توجه به امتیازات و شخصیت معرف اگر می پسندیدند حتما برای دامادی می پذیرفتم!
بعد از چهار ماه دوست آن آقا برای خواستگاری از دخترم آمد و توی همان اتاق و همان دکور، ازدواج صورت گرفت.
بعد ها دخترم گفت: مامان خدا به ما رحم کرد که وضع مارا نپسندیدند!
با همان خواستگار که دوست داماد ما بود رفت و آمد داشتند. همسرش از خواهر شوهرش و زخم زبان ها و دخالت های او در زندگیش خیلی شکایت داشت، به طوری که اشک میریخت که دل آدم براش کباب می شد.
آن خواهر شوهر برای زندگی مبلمان و فرش دست باف و دکوراسیون خانه امام جمعه آمده بود، که وضع جگر خراش خانه امام جمعه را دید، فرار را بر قرار ترجیح داد.
دیدم آیه کریمه چقدر زیبا بیان کرده است: “عَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ"، شاید به علت نداشتن امکانات تجملی زندگی از فرار خواستگار نا امید شویم و آرزوی زندگی با تجمل را داشته باشیم، ولی آن زندگی می توانست برای ما شری باشد که قابل تحمل و باعث خوشبختی نبود. و این زندگی خیلی متوسط که باعث کراهت ما بود، بهترین خیر را برایمان داشت.
وقتی جهیزیه ای که در حد متوسط بود را به خانه داماد بردند، داماد اعتراض داشت که من یک بسیجی هستم چرا این همه وسایل آورده اید!
?ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا?
#خاطرات_شهید_ابراهیم_هادی
سن شهادت: 25 سال
اهل شهرستان تهران
قسمت 9⃣2⃣
#حلال_مشکلات
???
?از جبهه برمی گشتم. وقتی رسیدم میدان خراسان هیچ پولی همراهم نبود. اما مشغول فکر؛ الان برسم خانه همسرم و بچه هایم از من پول می خواهند. تازه اجاره خانه را چه کنم؟ سراغ کی برم؟ به کی رو بیندازم؟ با خودم گفتم: «فقط باید خدا کمک کند. من اصلا نمی دانم چه کنم.» در همین فکر بودم که دیدم ابراهیم با موتور به سمت من آمد. خیلی خوشحال شدم. مرا در آغوش کشید. چند دقیقه صحبت کردیم.
???
?وقتی خواست برود گفت: «حقوق گرفتی؟» گفتم: «نه، هنوز نگرفتم، ولی مهم نیست.» ابراهیم یک دست اسکناس از جیبش درآورد. گفتم: «به جون آقا ابرام نمی گیرم، خودت احتیاج داری.» گفت: «این قرض الحسنه هست، هر وقت حقوق گرفتی پس میدی.» بعد هم پول را داخل جیبم گذاشت و سوار شد و رفت. آن پول خیلی برکت داشت. خیلی از مشکلاتم را حل کرد. تا مدتی مشکلی از لحاظ مالی نداشتم. خیلی دعایش کردم. آن روز خدا ابراهیم را رساند. مثل همیشه حلّال مشکلات شده بود.
???
?کتاب سلام بر ابراهیم ، صفحه 92 الی 93
کانال سنگر شهدا
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
@khatere_shohada
❃↫?« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »?↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :6⃣3⃣
✍پس از پیروزی انقلاب
☀️پیروزی انقلاب در جهت ایجاد نظم ودفاع از شهر و راه اندازی کمیته انقلاب اسلامی شهرضا نقش اساسی داشت. او از جمله کسانی بود که سپاه شهرضا را با کمک دوتن از برادران خود و سه تن از دوستانش تشکیل داد.
☀️درایت و نفوذ خانوادگی که درشهر داشتند مکانی را بعنوان مقر سپاه دراختیار گرفته و مقادیر قابل توجهی سلاح از شهربانی شهر به آنجا منتقل کردند و از طریق مردم، سایر مایحتاج و نیازمندیها را رفع کردند.
☀️به تدریج عناصر حزب اللهی به عضویت سپاه درآمدند. هنگامی که مجموعه سپاه سازمان پیدا کرد، او مسؤولیت روابط عمومی سپاه را به عهده داشت.
☀️به همت این شهید بزرگوار و فعالیتهای شبانهروزی برادران پاسدار در سال 58، یاغیان و اشرار اطراف شهرضا که به آزار واذیت مردم میپرداختند، دستگیر و به دادگاه انقلاب اسلامی تحویل داده شدند و شهر از لوث وجود افراد شرور و قاچاقچی پاکسازی گردید.
☀️از کارهای اساسی ایشان در این مقطع، سامان بخشیدن به فعالیتهای فرهنگی، تبلیغی منطقه بود که در آگاه ساختن جوانان و ایجاد شور انقلابی تأثیر بسزایی داشت.
☀️اواخر سال 58 برحسب ضرورت و به دلیل تجربیات گرانبهای او در زمینه امور فرهنگی به خرمشهر و سپس به بندر چابهار و کنارک (در استان سیستان و بلوچستان) عزیمت کرد و به فعالیتهای گسترده فرهنگی اقدام کرد.
ادامه دارد
منبع:
http://www.shafaf.ir/fa/news/409859
——————–
https://www.mashreghnews.ir/news/698416
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
@khatere_shohada
❃↫?« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »?↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :5⃣3⃣
✍قبل از پیروزی انقلاب
☀️حاجی، از همان ابتدا سعی میکند دانش آموزان را با راه و روش و افکار امام خمینی(ره) آشنا کند و همین میشود که از ساواک کارت قرمز میگیرد. حضور سیاسی و انقلابی ابراهیم روز به روز پر رنگتر میشود تا جایی که برای اولین بار در ایران، مجسمه شاه توسط او در شهرضا پایین کشیده میشود و همین جسارتها و رشادتها، حکم اعدامش را هم روی میز ساواک میگذارد.
☀️مادر از فعالیتهای دوران انقلاب محمد ابراهیم و جسارت و نترس بودن بی حد و حسابش تعریف میکند و میگوید: «نزدیک انقلاب که شد، درس و مدرسه را گذاشت کنار؛ گفت فقط امام! جانش بود و حضرت امام…! میرفت زیرزمین، موزاییک ها را برمیداشت و اعلامیههای امام را آنجا پنهان میکرد. رویش هم خاک میریخت که پیدا نباشد. البته پدرش خیلی موافق این کارهایش نبود و میگفت اگر ساواک اینها را پیدا کند، بیچارهات میکند! ابراهیم هم فقط در جواب شان میگفت: شما نگران من نباشید.»
☀️ مستقیم از امام(ره) دستور میگرفت!
«به صورت عجیب و غیرطبیعی امام را دوست داشت. همه زندگیاش را با امام تنظیم کرده بود. یک پایش اصفهان بود و پای دیگرش تهران پیش امام. برای هر موضوعی به طور مستقیم با ایشان رابطه داشت مثلا دوران جنگ هرعملیاتی داشتند، قبلش مستقیم میرفت پیش امام و از ایشان امر و دستور میگرفت.»
☀️خواهر ابراهیم هم که شش سال از او بزرگتر و خودش حالا یک مادر شهید است از خاطرات برادر میگوید؛ از شجاعت و نترس بودن حاجی، از محبت بی حد و حسابش به امام، از تاسیس سپاه پاسداران در شهرضا و از رهبری تظاهراتها، آنقدر که ساواک را کلافه کرده بود و هیچ طوری هم دستش به او نمیرسید.
«خیلی زرنگ و باهوش و نترس بود. یادم میآید شهرضا حکومت نظامی شده بود. در خانه را زدند. دیدم داداشم پشت در است. آمد تو و رفت پشت بام و چند حلقه تایر را آتش زد و از آن بالا انداخت جلوی پای ساواکیهایی که دنبالش بودند. تا ساواک آمد بفهمد این تایرها از کجا آمده است، از درب پشتی خانه فرار کرد.»
☀️مادر میگوید: «بله … این انقلاب ارزان به دست نیامده است!» و به راستی قیمت این همه خون ریخته شده را چه کسی میتواند حتی سرانگشتی حساب کند؛ وقتی نفس کشیدنمان هم صدقه سر این شهداست …!
ادامه دارد
منبع:
http://www.shafaf.ir/fa/news/409859
——————–
https://www.mashreghnews.ir/news/698416
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
@khatere_shohada
❃↫?« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »?↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :4⃣3⃣
✍جوانی
☀️ابراهیم بزرگ و بزرگتر میشود. دیپلم میگیرد و سال 52 هم وارد دانشسرای تربیت معلم اصفهان.
☀️بعد از گرفتن فوق دیپلم، برای خدمت سربازی به ارتش میرود.
به گفته خودش تلخ ترین دوران عمرش همان دوسال سربازی بود ـ در لشکر توپخانه اصفهان مسؤولیت آشپزخانه به عهده او گذاشته شده بود.
☀️ماه مبارک رمضان فرا رسید، ابراهیم در میان برخی از سربازان همفکر خود به دیگر سربازان پیام فرستاد که آنها هم اگر سعی کنند تمام روزهای رمضان را روزه بگیرند، میتوانند به هنگام سحری به آشپزخانه بیایند.
«ناجی» معدوم فرمانده لشکر، وقتی که از این توصیه ابراهیم و روزه گرفتن عده ای از سربازان مطلع شد، دستور داد همه سربازان به خط شوند و همگی بدون استثناء آب بنوشند و روزه خود را باطل کنند.
☀️پس از این جریان ابراهیم گفته بود: « اگر آن روز با چند تیر مغزم را متلاشی می کردند برایم گواراتر از این بود که با چشمان خود ببینم که چگونه این از خدا بیخبران فرمان میدهند تا حرمت مقدس ترین فریضه دینمان را بشکنیم و تکلیف الهی را زیرپا بگذاریم. »
☀️امّا این دوسال برای شخصی چون ابراهیم چندان خالی از لطف هم نبود؛ زیرا در همین مدت توانست با برخی از جوانان روشنفکر و انقلابی مخالف رژیم ستم شاهی آشنا شود و به تعدادی از کتب ممنوعه (از نظر ساواک) دست یابد. مطالعه آن کتابها که مخفیانه و توسط برخی از دوستان، برایش فراهم میشد تأثیر عمیق و سازندهای در روح و جان محمدابراهیم گذاشت و به روشنایی اندیشه و انتخاب راهش کمک شایانی کرد. مطالعه همان کتابها و برخورد و آشنایی با بعضی از دوستان، باعث شد که ابراهیم فعالیت های خود را علیه رژیم ستمشاهی آغاز کند و به روشنگری مردم و افشای چهره طاغوت بپردازد.
☀️همان روزهای بعد از اتمام سربازی هم وارد سنگر مدرسه شده و معلمی را به عنوان شغل خود در مدارس شهرضا انتخاب میکند.
☀️مادر میگوید: «ابراهیم بیشتر فعالیتش اعم از تدریس و غیره در روستای اسفرجان؛ اطراف شهرضا بود. دلیلش هم این بود که آنجا دور از شهر و دسترس ساواک بود و راحتتر میتوانست نقشههایش را عملیاتی کند… خلاصه بیشتر آموزش و پرورش او را به عنوان چهرهای مبارز میشناختند.»
ادامه دارد
منبع:
http://www.shafaf.ir/fa/news/409859
——————–
https://www.mashreghnews.ir/news/698416
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
@khatere_shohada
آخرین نظرات