مه خورشید 48 دقیقه پیش
خدا: بنده من نماز شب بخوان وآن یازده رکعت است.
بنده: خدایا خسته ام! نمی توانم.
خدا:بنده من،دورکعت نمازشفع ویک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده:خدایا خسته ام! برایم مشکل است نیمه شب بیدار شوم.
خدا: بنده من قبل از خواب این سه رکعت را بخوان.
بنده: خدایا سه رکعت زیاد است!
خدا: بنده من فقط یک رکعت نماز وتر بخوان.
بنده: خدایا امروز خیلی خسته ام! آیا راه دیگری ندارد؟
خدا: بنده من قبل از خواب وضو بگیرو رو به آسمان کن و بگو یا ا…
بنده: خدایا من در رختخواب هستم. اگر بلند شوم،خواب از سرم می پرد!
خدا: بنده من همان جاکه دراز کشیده ای،تیمم کن و بگو یا ا…
بنده: خدایا هوا سرد است! نمی توانم دستانم را از زیر پتو در بیاورم.
خدا: بنده من در دلت بگو یا ا… ما نماز شب برایت حساب می کنیم.
بنده اعتنایی نمی کند و می خوابد.
خدا: ملائکه من،ببینید آن قدر ساده گرفته ام،اما او خوابیده است. چیزی به اذان صبح نمانده. او را بیدار کنید. دلم برایش تنگ شده است. امشب با من حرف نزده.
ملائکه: خداوندا دوباره او را بیدار کردیم،اما باز خوابید.
خدا: ملائکه من در گوشش بگویید پروردگارت منتظر توست.
ملائکه: پرورگارا باز هم بیدار نمی شود.
خدا: اذان صبح را می گویند. هنگام طلوع آفتاب است. ای بنده من بیدار شو. نماز صبحت قضا می شود.
ملائکه: خداوندا نمی خواهی با او قهر کنی؟
خدا: او جز من کسی را ندارد… شاید توبه کرد…
بنده من،تو هنگامی که به نماز می ایستی،من آنچنان گوش فرا می دهم که انگار همین یک بنده را دارم و تو چنان غافلی که گویا صدها خدا داری.
موضوع: "بدون موضوع"
پدر آبراهام می دانست که نزدیک صومعه سرا، راهبی زندگی میکند که به خردمندی اشتهار دارد.
به دنبال مرد رفت و از او پرسید : اگر امروز زن زیبایی در بسترت ببینی، آیا قادری خود را متقاعد کنی که او زن نیست؟ مرد خردمند پاسخ داد: نه، اما میتوانم خودم را مهار کنم. پدر ادامه داد:
اگر در صحرا تعدادی سکه طلا پیدا کنی، میتوانی فرض کنی که آنها سنگ هستند؟خردمند گفت:
نه، اما میتوانم خودم را مهار کنم و آنها را همانجا رها کنم. پدر اصرار کرد: اگر دو برادر که یکی دوستت دارد و دیگری از تو متنفر است، دعوایشان را به نزد تو آورند، آیا میتوانی فرض کنی که آن دو با هم برابرند؟ راهب جواب داد: با وجود اینکه در درونم رنج خواهم کشید، با آنی که مرا دوست داشته است مانند آنی که از من متنفر بوده است رفتار خواهم کرد.
پدر بعدها به شاگردان خود گفت بگذارید به شما بگویم که خردمند کیست. خردمند آنی است که به جای کشتن امیالش، قادر به مهار آن است.
#پائولو_کوئلیو
برش کتاب : مکتوب
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند…
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود…!
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود…!!
«شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!»
روزگار درازی شد که همه چیز از من گریخته بود؛ حتی شعر
میپنداشتم که عشق، هرگز دیگر به خانۀ من نخواهد آمد.
میپنداشتم که شعر برای همیشه مرا ترک گفته است.
میپنداشتم که شادی، کبوتری است که دیگر به بام من نخواهد نشست.
میپنداشتم که تنهایی دیگر دست از جان من نخواهد کشید و خستگی دیگر روح مرا ترک نخواهد گفت.
تو طلوع کردی و عشق باز آمد، شعر شکوفه کرد و کبوتر شادی بالزنان بازگشت؛ تنهایی و خستگی بر خاک ریخت. من با تو ام و آینههای خالی از تصویرهای مهر و امید سرشار میشوند.
کنار تو خود را بازیافتهام، به زندگی برگشتهام و امیدهای بزرگ رؤیایی ترانههای شادمانه را به لبهای من باز آوردهاند. هرگز هیچ چیز در پیرامون من از تو عظیمتر نبوده است.
تو شعر را به من بازآوردهای.
تو را دوست میدارم و سپاست میگذارم.
خانۀ فردای ما خانهای است که در آن شعر و موسیقی در پیوندی جاودانه به ابدیت چنگ میاندازند.
از این جهت است که من تو را با همۀ اعتقادی که دارم، آیدای خودم مینامم؛ زیرا هیچ چیز نیرومندتر از عشق نیست.
#احمد_شاملو
برش کتاب: مثل خون در رگهای من/ نامههای احمد شاملو به آیدا
حقیقت این است که خیلی از ما انسان ها قدرت تغییر شرایط را نداریم!
راحت تر بگویم از تغییر شرایط می ترسیم
گاهی رشته ی تحصیلی را انتخاب می کنیم و در میان راه می فهمیم هیچ علاقه ای به آن نداریم، می فهمیم استعداد و موفقیت ما جای دیگری است ولی ادامه می دهیم
وارد شغل و حرفه ای می شویم که به ظاهر تحصیلاتش را داریم ، تحصیلاتی که فقط برای مدرک بوده نه علاقه
هر روز صبح از خواب بیدار می شویم و کاری را انجام می دهیم که هیچ جذابیتی برایمان ندارد
فکر می کنید ما در این شرایط چکار می کنیم؟
متاسفانه باید بگویم ما ادامه می دهیم
به مسیری که می دانیم برای ما نیست ادامه می دهیم ، فرقی ندارد تحصیلات، کار یا حتی دوست داشتن
ما عادت کرده ایم مسیری که می رویم را ادامه دهیم حتی اگر اشتباه است ، حتی اگر به قیمت از دست دادن بهترین روزهای زندگیمان باشد
خیلی از ما قدرت تغییر شرایط را نداریم
دلمان مشرق است و خودمان مغرب
خودمان را به فراموشی زده ایم تا یادمان برود این چیزی نیست که از زندگی می خواستیم
موفق ترین انسان های دنیا یک روز تصمیم گرفته اند شرایط زندگیشان را تغییر دهند
فرقشان با دیگران در این بوده که تصمیمشان را عملی کرده اند ، بدون اینکه از شکست یا حرف دیگران بترسند
ما فقط همین یک فرصت را برای زندگی کردن داریم ، کاش زندگی که تمام شد به خودمان بدهکار نباشیم
#حسین_حائریان
آدمهایى هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد
چگالى وجودشان بالاست
افکار، حرف زدن، رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است.
یادت نمی رود
“هستن هایشان را…”
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند، اینها روى دل و جانت
بس که بلدند “باشند”
این آدمها را، باید قدر بدانى
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى
بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است.
#
آدمهایى هستند در زندگیتان؛
نمی گویم خوبند یا بد
چگالى وجودشان بالاست
افکار، حرف زدن، رفتار،
محبت داشتنشان
و هر جزئى از وجودشان امضادار است.
یادت نمی رود
“هستن هایشان را…”
بس که حضورشان پر رنگ است.
ردپا حک می کنند، اینها روى دل و جانت
بس که بلدند “باشند”
این آدمها را، باید قدر بدانى
وگرنه دنیا پر است از آن دیگرهاى
بى امضایى که شیب منحنى حضورشان، همیشه ثابت است.
#قیصر_امین_پور
خاطره ای از شفیعی کدکنی:
چند روزی به آمدن عید مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا” رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن. استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری “صدرا". بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخره سالی دیگه بسه! استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 سالهمان با آن کت قهوهای سوختهای که به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم. “من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل “ماش پلو” که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینیام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم… اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم. از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم… استاد حالا خودش هم گریه می کند… پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما …
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم. آن سال همه خواهر و برادرام از تهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی “عمو” و “دایی” نثارم می کردند. بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان. اولین روز بعد از تعطیلات بود. چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من. گفتم: این چیه؟ “باز کن می فهمی” باز کردم، 900 تومان پول نقد بود! این برای چیه؟ گفت: “از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند.” راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین. راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام میگیرد و خبرش را به من می دهد. روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم… گفتم: “چه شرطی؟” گفت: بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت: “به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟”
#شفیعی_کدکنی / ایسنا
روزی خواهد آمد که از تو فقط خاطره ای برای دیگران باقی خواهد ماند …
تمام تلاشت را بکن
تا یکی از خاطرات خوب باشی
زندگی پیـکار نیست، بـازی است! زیرا آنچه آدمی بکارد همان را درو خواهد کرد، چه خوب، چه بد قوه تخیل در بازی زندگی نقشی عمده دارد
برای پیروزی در این بازی زندگی باید قوه تخیل را طوری آموزش دهیم که تنها نیکی را در ذهن تصویر کند. زیرا آنچه آدمی عمیقاً در خیال خود احساس کند یا در تخلیش به روشنی مجسم نماید، بر ذهن نیمه هوشیار “ضمیر ناخودآگاه” اثر می گذارد و مو به مو در صحنه زندگی اش ظاهر می شود
تخیل را قیچی ذهن خوانده اند ، این قیچی شبانه روز در حال بریدن تصاویر است. پس بیائید تا تمامی صفحات کهنه و نامطلوب و آن صفحاتی از زندگی را که میل نداریم نگه داریم، از ذهن نیمه هوشیار خود قیچی نموده و صفحاتی زیبا و نوین بسازیم …!
انسان تنها می تواند آن باشد که خود را چنان ببیند و تنها می تواند به جایی برسد که خود را آنجا می بیند…!
جائی هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن را پر کند و کاری هست که غیر از تو هیچ کس نمی تواند آن راانجام دهد…!
#فلورانس_اسکاول_شین
برش کتاب : بازی زندگی و راه این بازی
آموخته ام که مَردم
حرف هاى شما را فراموش مى کنند
کارهاى شما را فراموش مى کنند،
ولى احساسى را که در آن ها
ایجاد کرده اید
هیچ وقت فراموش نمى کنند..
آخرین نظرات