سمت خدا

|خانه
یاغی نیستم
ارسال شده در 21 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

#خدایا_من_یاغی_نیستم

روزی مرحوم آخوند کاشی مشغول وضو گرفتن بود که شخصی باعجله آمد، #وضو گرفت و به داخل اتاق رفت و به نماز ایستاد

با توجه با این که مرحوم #کاشی خیلی با دقت وضو می گرفت و همه آداب و ادعیه ی وضو را بجا می آورد ، قبل از اینکه وضوی آخوند تمام شود ، آن شخص #نماز ظهر و عصر خود را هم خوانده بود

هنگام #خروج ، با مرحوم کاشی رو به رو شد

ایشان پرسیدند: چه کار می کردی؟ گفت: هیچ
فرمود : تو هیچ کار نمی کردی ؟ گفت: نه ، می دانست که اگر بگوید نماز می خواندم ، کار بیخ پیدا می کند

آقا فرمود: مگر تو نماز نمی خواندی ؟ گفت: نه . آخوند فرمود: من خودم دیدم داشتی نماز می خواندی . گفت: نه آقا #اشتباه دیدید . #سؤال کردند: پس چه کار می کردی؟ گفت: فقط آمده بودم به خدا بگویم من یاغی نیستم ، همین

این جمله در مرحوم آخوند خیلی تأثیر گذاشت . تا مدتی هر وقت از حال و احوال آخوند سوال میکردند ، ایشان با حال خاصی می فرمود: من #یاغی نیستم

✍ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید
✍ به ما بپیوندید در کانال نکته های ناب ↶

http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50

━━━━━━━━━━━━

نظر دهید »
نردبان دو طرفه
ارسال شده در 21 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

از بهلول پرسیدند:
زندگی آدمی به چه ماند؟
بهلول گفت:
به نردبانی دو طرفه
که از یک طرف ؛ سن بالا میرود
و از طرف دیگر ؛ زندگی پایین می آید

✍ #نکته_های_ناب

http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50

نظر دهید »
نعمت آلزایمر
ارسال شده در 21 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

#چه_نعمت_بزرگیه_این_آلزایمر

چمدونش رو بسته بودیم ، با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود . کلا یک #ساک داشت ، کمی نون روغنی ، آبنبات ، کشمش و ..

گفت #مادر جون ، من که چیز زیادی نمیخورم یک گوشه هم که نشستم ، #نمیشه بمونم ، دلم واسه #نوه هام تنگ میشه . گفتم مادر من دیر میشه ، چادرتون هم آماده ست ، منتظرن

گفت کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن! آخه اون جا مادرجون ، آدم #دق میکنه ها ، من که اینجا به کسی کاری ندارم اصلا دیگه حرفی نمیزنم . خوبه؟ حالا میشه بمونم؟

گفتم: آخه مادر من ، شما داری آلزایمر می گیری همه چیزو فراموش می کنی . گفت مادر جون ، این چیزی که اسمش سخته من گرفتم ، قبول! اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو #فراموش کردی پسرم؟ #خجالت کشیدم …!

حقیقت داشت ، همه کودکی و جوونیم و تمام #عشق و مهری را که نثارم کرده بود ، فراموش کرده بودم . زنگ زدم خانه سالمندان و گفتم که نمیریم

تَوانِ #نگاه کردن به #خنده نشسته برلب های چروکیده اش رو نداشتم ، ساکش رو باز کردم
نون روغنی و همه چیزهای #شیرین دوباره تو خونه بودند!

#آبنبات رو برداشت گفت بخور #مادر_جون ، خسته شدی هی بستی و باز کردی . دست های چروکیدشو بوسیدم و گفتم مادر جون ببخش ، فراموش کن

اشکش رو با گوشه رو سری اش پاک کرد و گفت چی رو #ببخشم_مادر ، من که چیزی یادم نمی یاد ، شاید فراموش میکنم ! گفتی چی گرفتم؟ آلمیزر؟ زیر لب می گفت گاهی چه نعمت بزرگیه این #آلزایمر

✍ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید
✍ به ما بپیوندید در کانال نکته های ناب ↶

http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50

━━━━━━━━━━━━

نظر دهید »
مجازات دیگران
ارسال شده در 21 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

سربازی از کنار یک ستوان جوان گذشت و به او سلام نظامی نداد.!

ستوان او را صدا کرد و با حالتی عبوس به او گفت: «تو به من سلام ندادی. برای همین حالا باید فوراً دویست بار سلام بدی.»

در این لحظه ژنرال از راه رسید و دید سرباز بیچاره پشت سر هم در حال دادن سلام نظامی است.

ژنرال با تعجب پرسید: «اینجا چه خبره؟»

ستوان توضیح داد: «این نادان به من سلام نداد و من هم به عنوان تنبیه به او دستور دادم دویست بار سلام دهد.»

ژنرال با لبخند جواب داد: «حق با توست. اما فراموش نکن آقا، با هر بار سلام سرباز، تو هم باید سلام بدی.»

? گاهی مجازات دیگران، در واقع مجازات خودمان است! ?

#با_فروارد_کردن_پست‌ها

#ما_را_حمایت_کنید ?

? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

نظر دهید »
پسربچه و گنجشک
ارسال شده در 21 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

بخون قشنگه ?

پسر بچه ای پرنده زیبایی داشت. او به آن پرنده بسیار دلبسته بود.
حتی شبها هنگام خواب، قفس آن پرنده را کنار رختخوابش می گذاشت و می خوابید.
اطرافیانش که از این همه عشق و وابستگی او به پرنده باخبر شدند، از پسرک حسابی کار می کشیدند.
هر وقت پسرک از کار خسته می شد و نمیخواست کاری را انجام دهد، او را تهدید می کردند که الان پرنده اش را از قفس آزاد خواهند کرد و پسرک با التماس می گفت: نه، کاری به پرنده ام نداشته باشید. هر کاری گفتید انجام می دهم.

تا اینکه یک روز صبح برادرش او را صدا زد که برود از چشمه آب بیاورد و او با سختی و کسالت گفت، خسته ام و خوابم میاد، برادرش گفت: الان پرنده ات را از قفس رها می کنم، که پسرک آرام و محکم گفت: خودم دیشب آزادش کردم رفت، حالا برو بذار راحت بخوابم.
که با آزادی او خودم هم آزاد شدم.

? این حکایت همه ما است.
تنها فرق ما، در نوع پرنده ای است که به آن دلبسته ایم.

پرنده بسیاری پولشان، بعضی قدرتشان، برخی موقعیتشان، پاره ای زیبایی و جمالشان، عده ای مدرک و عنوان آکادمیک و خلاصه شیطان و نفس، هر کسی را به چیزی بسته اند و ترس از رها شدن از آن، سبب شده تا دیگران و گاهی نفس خودمان از ما بیگاری کشیده و ما را رها نکنند.

⚡️پرنده ات را آزاد کن⚡️

#با_فروارد_کردن_پست‌ها

#ما_را_حمایت_کنید ?

? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

نظر دهید »
حرف مفت
ارسال شده در 21 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

مردم کتاب رایگان نمی‌خوانند ،
چون رایگان است .
کتاب پولی هم نمی‌خوانند ،
چون گران است .
فقط حرف می‌زنند ،
چون مفت است !
البته خیلیا نه همه

#با_فروارد_کردن_پست‌ها

#ما_را_حمایت_کنید ?

? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

نظر دهید »
چی داشتیم یا نداشتیم
ارسال شده در 19 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

❤️قدیما
بیسکویت هاهم با وفابودند
«مادر» !

اما الآن
بیسکویت هاهم بی وفاشدن
«های بای»…!!
نیومده میره…….
سلام خداحافظ
نمیدونم قد ما کوتاه بود یا قدیما برف بیشتر میومد!!
نمیدونم دل ما خوش بود یا قدیما بیشترخوش میگذشت!!
نمیدونم سلامتی بیشتر بود یا ما مریض نبودیم!!
نمیدونم ما بی نیاز بودیم یا توقع ها پایین بود!!
نمیدونم همه چی داشتیم یا چشم وهم چشمی نداشتیم!!
نمیدونم اون موقع ها حوصله داشتیم یا الان وقت نداریم!!
نمیدونم چی داشتیم چی نداشتیم

ولی روزای خوبی داشتیم … ツ

#کیا_یادشونه

هر روز از کانال سنگر زینبیون

سنگر زینبیون
❤️ @sangarezynabiun2

نظر دهید »
بهشتی یا جهنمی
ارسال شده در 19 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

#چه_کسی_بهشتی_است_چه_کسی_جهنمی

نقل است که روزی معاویه برای نماز در مسجد آماده می‌ شد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر #غرور انداخت

#عمروعاص که در نزدیکی او ایستاده بود ، در گوشش نجوا کرد که بی ‌دلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمی ‌آمدند و علی را انتخاب می‌ کردند . #معاویه #عصبانی شد . عمروعاص قول داد که حماقت نماز‌گزاران را به او ثابت می ‌کند

پس از #نماز ، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود‌ را به نوک بینی ‌اش برساند ، خدا بهشت را بر او واجب می‌نماید

و بلافاصله مشاهده ‌کرد که همه تلاش می ‌کنند نوک‌ #زبان‌ِ شان را به نوک بینی‌ِ شان برسانند تا ببینند بهشتی ‌اند یا جهنمی؟

عمروعاص می خواست حماقت #جمعیت را به معاویه نشان دهد ، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را #آزمایش می‌ کند و سعی می کند کسی متوجه تلاش او برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود

از #منبر پایین آمد در گوش معاویه گفت این جماعت نادان و ساده لوح خلیفه احمقی چون تو می‌ خواهند ، علی برای این #جماعت حیف است….

✍ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید
✍ به ما بپیوندید در کانال نکته های ناب ↶

http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50

━━━━━━━━━━━━

نظر دهید »
همنشین حضرت داوود
ارسال شده در 19 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

#همنشین_حضرت_داوود_در_بهشت

روزی حضرت داود علیه السلام در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در #بهشت ببیند. ندا رسید یا داوود فردا صبح از در دروازه بیرون برو ، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی ، او #همنشین تو در بهشت است

روز بعد حضرت داود علیه السلام از شهر خارج شد پیر مردی را دید که پشته هیزمی از #کوه پائین آورده تا بفروشد . پیر مرد که “متی” نام داشت ، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد کیست که #هیزم های مرا بخرد . یک نفر پیدا شد و هیزم ها را خرید

حضرت داود پیش او رفت و سلام کرد و فرمود آیا ممکن است ، امروز ما را مهمان کنی؟ پیرمرد عرض کرد #مهمان حبیب خداست ، بفرمائید

سپس پیر مرد ، با پولی که از فروش هیزم ها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید . وقتی آنها به خانه رسیدند ، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد #نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت

وقتی شروع به خوردن کردند ، پیرمرد ، هر لقمه ای را که به دهان می برد ، ابتدا #بسم_الله و در انتها الحمداللَّه میگفت . وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید ، دستش را به طرف #آسمان بلند کرد و فرمود:

خداوندا ، هیزمی را که فروختم ، درختش را تو کاشتی . آن را تو خشک کردی ، #مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و این گندمی را که خوردیم ، بذرش را تو کاشتی . وسایل #آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی ، در برابر این همه #نعمت من چه کرده ام؟

پیر مرد این حرف ها را می زد و #گریه می کرد حضرت داود دانست علت این که او با پیامبران محشور می شود #شُکر است

✍ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید
✍ به ما بپیوندید در کانال نکته های ناب ↶

http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50

━━━━━━━━━━━━

نظر دهید »
سیلی خوردن محافظ آقا
ارسال شده در 19 آبان 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

✅ خاطره ای زیبا از سیلی خوردن محافظ امام خامنه ای!

در یکی از ملاقات های عمومی حضرت آقا، جمعیت فشرده‌ای توی حسینیه نِشسته بودن و به صحبتای ایشون گوش می‌دادن و من جلوی جمعیت، بین آقا و صف اوّل وایساده بودم.

اون روز، بین سخن‌رانی حضرت آقا، بارها نگاهم به پیرمرد لاغراندامی افتاد که شب‌کلاه سبزی به سر داشت و شال سبزی هم به کمرش.

تا سخنرانی آقا تموم شد، بلند شد و خیز برداشت طرف من و بلند گفت: «میخوام دست آقا رو ببوسم» امان نداد و خواست به سمت آقا برود که راه اون رو بستم، عصبی شد و تند گفت:

«اوهووووی….چیه؟! می‌خوام آقا رو از نزدیک زیارت کنم، مثل این‌که ما از یه جد هستیم»

صورت پیرمرد، انگار دریا، پرتلاطم و طوفانی می‌زد.

کم‌کم، داشت از کوره در می‌رفت که شنیدم آقا گفتن: «اشکال نداره، بذار سید تشریف بیاره جلو»

نفهمیدم تو اون جمعیت آقا چطور متوجه پیرمرد شد.

خودم رو کنار کِشیدم، پیرمرد نگاهی به من انداخت و بعد، انگار که پشت حریف قَدَری رو به خاک رسونده باشه، با عجله، راه افتاد به سمت آقا.

پشت سرش با فاصله کمی حرکت کردم، هنوز دو سه قدم برنداشته بود که پاش به پشت گلیم حسینیه گیر کرد و زمین خورد.

اومدم از زمین بلندش کنم که برگشت و جلوی آقا و جمعیت محکم کوبید توی گوشم و گفت: «به من پشت پا می زنی؟» سیلی‌اش، انگار برق 220 ولت خشکم کرد.!

توی شوک بودم که آقا رو رو به روی خودم دیدم. به خودم که اومدم، آقا دست گذاشت پشت سرم و جای سیلی پیرمرد رو روی صورتم بوسید و گفت:

«سوءتفاهم شده، به خاطر جدّش، فاطمه زهرا، ببخش!» درد سیلی همون‌موقع رفع شد.!

بعد سال‌ها، هنوز جای بوسه گرم آقا رو روی صورتم حس می‌کنم.» ?

#با_فروارد_کردن_پست‌ها

#ما_را_حمایت_کنید ?

? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙

http://eitaa.com/joinchat/2574188547C196ea40fc2

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • ...
  • 12
  • ...
  • 13
  • 14
  • 15
  • ...
  • 16
  • ...
  • 17
  • 18
  • 19
  • ...
  • 86

آخرین مطالب

  • مرحوم دولابی
  • عجیب ترین معلم دنیا
  • #نحوه_نگهداری_موادغذایی 
  • اصلاح طلب چیست؟  
  • اصلاح طلب چیست؟
  • البته با زانوی خودم
  • داریم..... اما نداریم!!
  • انتقاد رحیم پور از حوزه های علمیه و دانشگاه 
  • بخیل و کفش مهمان
  • نقشه شیطان 

آخرین نظرات

  • خورشید  
    • سمت خدا
    در ضرر آب سرد برای دندان
  • زكي زاده  
    • مائده
    در ضرر آب سرد برای دندان
  • MIMSHIN در جهت خنده، رمز خوشبختی 
  • MIMSHIN در اندیشه مثبت
  • MIMSHIN در صدام جاروبرقیه
  • زكي زاده  
    • مائده
    در خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در زمان در گذر است
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در از جهالت تا شهادت
  • متین  
    • مدرسه علمیه کوثر ورامین
    در ایرانیان از اصالت افتاده اند!!!
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در مقام مخلصین نزد خداوند
  • تســـنیم  
    • نگــــاه خـــــدا...
    در چالش نه به پلاستیک
  • زكي زاده  
    • مائده
    در ظنز جبهه (سیلی)
  • خورشید  
    • سمت خدا
    در وای بر کم فروشی
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در وای بر کم فروشی
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

سمت خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان