روزی حضرت داود علیه السلام در مناجاتش از خداوند متعال خواست همنشین خودش را در #بهشت ببیند. ندا رسید یا داوود فردا صبح از در دروازه بیرون برو ، اولین کسی را که دیدی و به او برخورد کردی ، او #همنشین تو در بهشت است
روز بعد حضرت داود علیه السلام از شهر خارج شد پیر مردی را دید که پشته هیزمی از #کوه پائین آورده تا بفروشد . پیر مرد که “متی” نام داشت ، کنار دروازه ایستاده و فریاد زد کیست که #هیزم های مرا بخرد . یک نفر پیدا شد و هیزم ها را خرید
حضرت داود پیش او رفت و سلام کرد و فرمود آیا ممکن است ، امروز ما را مهمان کنی؟ پیرمرد عرض کرد #مهمان حبیب خداست ، بفرمائید
سپس پیر مرد ، با پولی که از فروش هیزم ها بدست آورده بود، مقداری گندم خرید . وقتی آنها به خانه رسیدند ، پیر مرد گندم را آرد کرد و سه عدد #نان پخت و نان ها را جلویِ مهمانش گذاشت
وقتی شروع به خوردن کردند ، پیرمرد ، هر لقمه ای را که به دهان می برد ، ابتدا #بسم_الله و در انتها الحمداللَّه میگفت . وقتی که ناهار مختصر آنها به پایان رسید ، دستش را به طرف #آسمان بلند کرد و فرمود:
خداوندا ، هیزمی را که فروختم ، درختش را تو کاشتی . آن را تو خشک کردی ، #مشتری را تو فرستادی که هیزم ها را بخرد و این گندمی را که خوردیم ، بذرش را تو کاشتی . وسایل #آرد کردن و نان پختن را نیز به من دادی ، در برابر این همه #نعمت من چه کرده ام؟
پیر مرد این حرف ها را می زد و #گریه می کرد حضرت داود دانست علت این که او با پیامبران محشور می شود #شُکر است
✍ لطفا مطالب را با لینک کانال منتشر کنید
✍ به ما بپیوندید در کانال نکته های ناب ↶
http://eitaa.com/joinchat/345899012Cfc1b7bcd50
━━━━━━━━━━━━
آخرین نظرات