سمت خدا

|خانه
سحر خیز باش تا کامروا باشی
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

حکایتی تاریخی

در ایران از دیرباز مثلی در میان مردمان رواج داشته است که
#سحرخیزباش_تاکامرواباشی. ریشه این امر را می‌توان در داستان‌های تاریخی بدین صورت به دست آورد:

بزرگمهر که وزیر انوشیروان بود، همیشه پیش از این که شاه از خواب بیدار شود، به قصر انوشیروان می‌رفت و کارهایش را شروع می‌کرد. هر وقت هم انوشیروان را می‌دید می‌گفت: «سحر خیز باش تا کامروا باشی». تکرار این حرف باعث رنجش خاطر انوشیروان شده بود اما چون بزرگمهر را دوست داشت و به او نیازمند بود، چیزی نمی‌گفت. انوشیروان نقشه‌ای کشید و در یکی از روزها که بزرگمهر در تاریک روشن صبحگاهی از خانه خارج شده بود، چند نفر را بعنوان دزد سر راه او قرار داد. دزدها بر سر او ریختند و لباس گران قیمت و اشیای با ارزشی را که همراه داشت دزدیدند؛ انوشیروان که به دنبال فرصتی می‌گشت تا زهر خود را خالی کند، تا بزرگمهر را دید پوزخندی زد و گفت: «چه شده؟ شنیده‌ام که دزدان به سرت ریخته‌اند و همه چیزت را به غارت برده‌اند؛ این هم نتیجه سحرخیزی. آیا باز هم می‌گویی سحر خیز باش تا کامروا باشی؟» بزرگمهر گفت: «بله، باز هم می‌گویم سحر خیز باش؛ دزدها از من سحرخیزتر بودند، به همین دلیل به آن چه که می‌خواستند رسیدند و کامروا شدند».

نظر دهید »
تدبیر امام حسین علیه السلام
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

قصه ها و داستان ها برای بیدار کردن ما از خواب نوشته شده اند ، ولی ما یک عمر از آنها برای خوابیدن استفاده کرده ایم . . .

بشنوید ای دوستان این داستان
خود حقیقت نقد حال ماست آن

? این حکایت : تدبیر امام حسین (ع) ?

مرد بیابان نشینى حضور امام حسین علیه السلام شرفیاب شد. پس از عرض سلام، اظهار حاجت کرد …
در این موقع امام حسین علیه السلام فرمود: اکنون حاجتت چیست؟ اعرابى حاجتش را روى زمین نوشت. امام حسین علیه السلام فرمود:

پدرم، على علیه السلام فرمود: ارزش آدمى در خور چیزى است که از آن به خوبى بهره ور میشود. و از جدّم، حضرت رسول اکرم صلّى اللّه علیه و آله، شنیدم که میفرمود: کار شایسته و بخشش براى کسى انجام دادن باید در حدّ معرفت و شناخت او باشد.

اینک سه سؤال از تو میکنم، اگر یکى از آنها را به خوبى پاسخ دادى یک سوم از آنچه در حال حاضر در اختیار دارم به تو میدهم، و اگر به دو پرسش پاسخ دادى دو سوم از آنچه را در اختیار دارم به تو میدهم و اگر هر سه سؤال را به خوبى پاسخ دادى تمام آنچه را در اختیار دارم، که همانا کیسه هاى سر به مهر شده است که از عراق برایم فرستاده اند، به تو خواهم بخشید. مرد اعرابى گفت: سؤال بفرمائید، آنگاه «لا حول و لا قوّة بالله» گفت.

امام حسین علیه السلام از وى پرسید: بهترین کارها چیست؟

اعرابى گفت: ایمان به خدا.

سؤال دوم: نجات بنده از هلاکت چیست؟
در پاسخ گفت: اطمینان و اعتماد به خدا.

سؤال سوم: چه چیز براى مردان زینت است؟ در پاسخ گفت: دانش همراه با بردبارى.

امام علیه السلام فرمود: اگر خطائى در آن واقع شد و به آن نرسید؟
در پاسخ گفت: ثروت توأم با بخشش. فرمود: اگر در این هم به خطا برخورد کرد و به آن دست نیافت؟
به عرض رسانید: بینوائى همراه با شکیبائى.

فرمود: این را نداشته باشد و به خطا برود؟ معروض داشت: سزاوار است بر چنین شخصى صاعقه هایی از آسمان فرود بیاید و او را بسوزاند!

امام حسین علیه السلام از پاسخ او خندید و همه کیسهٔ سر به مهر شده را به او مرحمت فرمود.

منبع : جامع الاخبار صفحه 137

نظر دهید »
همیشه شاکر باشیم
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

❄️⇦ روزی، سنگتراشی که از کار خود ناراضی بود و احساس حقارت می‌کرد، از نزدیکی خانه بازرگانی رد می‌شد. در باز بود و او خانه مجلل، باغ و نوکران بازرگان را دید و به حال خود غبطه خورد و با خود گفت: این بازرگان چقدر قدرتمند است! و آرزو کرد که مانند بازرگان باشد.در یک لحظه، او تبدیل به بازرگانی با جاه و جلال شد. تا مدت‌ها فکر می‌کرد که از همه قدرتمندتر است. تا این که یک روز حاکم شهر از آنجا عبور کرد، او دید که همه مردم به حاکم احترام می‌گذارند. حتی بازرگانان.

❄️⇦ مرد با خودش فکر کرد: کاش من هم یک حاکم بودم، آن وقت از همه قوی‌تر می‌شدم!در همان لحظه، او تبدیل به حاکم مقتدر شهر شد. در حالی که روی تخت روانی نشسته بود، مردم همه به او تعظیم می‌کردند. احساس کرد که نور خورشید او را می‌آزارد و با خودش فکر کرد که خورشید چقدر قدرتمند است.او آرزو کرد که خورشید باشد و تبدیل به خورشید شد و با تمامی نیرو سعی کرد که به زمین بتابد و آن را گرم کند.پس از مدتی ابری بزرگ و سیاه آمد و جلو تابش او را گرفت.

❄️⇦ پس با خود اندیشید که نیروی ابر از خورشید بیشتر است، و تبدیل به ابری بزرگ شد.کمی نگذشته بود که بادی آمد و او را به این طرف و آن طرف هل داد. این بار آرزو کرد که باد شود و تبدیل به باد شد. ولی وقتی به نزدیکی صخره سنگی رسید، دیگر قدرت تکان دادن صخره را نداشت. با خود گفت که قوی‌ترین چیز در دنیا، صخره سنگی است و تبدیل به سنگی بزرگ و عظیم شد همان‌طور که با غرور ایستاده بود، ناگهان صدایی شنید و احساس کرد که دارد خرد می‌شود. نگاهی به پایین انداخت و سنگتراشی را دید که با چکش و قلم به جان او افتاده است!

(نتیجه اخلاقی اینکه آنچه که هستیم شکرگزارباشیم)

نظر دهید »
خاطرات شهید ضرغام
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ?
✫⇠ #خاطرات_شهید_شاهرخ_ضرغام
#از_جهالت_تا_شهادت
✍ پسر پانزده ساله

? اکثر نیروهایے کہ جذب گروہ فداییان اسلام مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند .
وقتے شــاهرخ براے نماز جماعت میرفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند . سید مجتبے امام جماعت ما بود . دعاے توسل ودعاے کمیل را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرایطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر معنویات نبودند ، ســید به دنبال این فعالیتہا بود و خوب نتیجہ میگرفت .

? دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم .

? عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم….

ادامه دارد
منبع:
? کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی
? کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا)

? جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات ?

نظر دهید »
شهیدانه
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

شهید مدافع حرم محمد کامران ?

بیشترین تفریحات ما حرم شاه عبدالعظیم بود و گلزار شهدای مدافع حرم. «شهید مهدی عزیزی» و «شهید محرم ترک» دوستان صمیمی محمد بودند. زیاد به سر مزار آنها می‌رفتیم. سرش را روی سنگ‌قبرشان می‌گذاشت و با گریه می‌گفت «شما بی‌معرفت نبودید پس چرا تنها رفتید؟» واقعاً مثل ابر بهار گریه می‌کرد… من فقط نگاهش می‌کردم. به دوستانش می‌گفت «ببینید خانمم اینجاست. هیچ گلایه‌ای ندارد که شهید شوم. ناراحت هم نمی‌شود. پس مرا ببرید.» برای اینکه آرام شود می‌گفتم «محمد، این چه حرفی است که می‌زنی؟ اگر همه شما شهید شوید، کی از حرم دفاع کنه؟ باید بمانید و به اسلام خدمت کنید.» واقعاً تحمل دیدن اشک‌هایش را نداشتم. اصلاً تا مزار آنها را می‌دید چشم‌هایش خیس می‌شد. بعد از شهادت «محمدحسین محمدخانی» دیگر محمد کاملاً هوایی شد.

راوی: (همسر شهید)

نظر دهید »
حدیث
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

امام صادق علیه السلام:

هر که خشم خود را نگه دارد، خداوند عیب او را بپوشاند
مَن کَفَّ غَضَبَهُ سَتَرَ اللّهُ عَورَتَهُ

میزان الحکمه جلد8 صفحه 451

نظر دهید »
حسین عشق است
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

زائر اربعین حسینی !
هر جا دلت شکست !
هروقت اشکی از چشمت جاری شد !
هرجا امید داشتی که دعایت مستجاب شود !

بعد از هر نماز !
در قنوتت !
در نجف !
در کربلا !
در بین راه !

یادت نرود برای ظهور امام زمانت دعا کنی !
آنهم عاجزانه
و نه شعارگونه

مثل مادری دعا کن ڪه برای فرزندش دعا میکند
مثل مرغ پرکنده…

گفته اند فرج امام زمان(عج) آخرین نقطه امید امام حسین(علیه السلام) است !

نظر دهید »
چکمه های کدخدا
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

?چکمه های کدخدا

وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟
روزی که ردپای به جامانده، شبیه چکمه های کدخدا بود.
یکی می گفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده!
دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده.
هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه می کرد،
دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست!
مردم پوزخندی زدند و گفتند: کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است. ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید. احوالش را جویا شدند که کدخدا میگفت:
دزد او را کشته است،
کدخدا واقعیت را گفت
ولی درک مردم از واقعیت ،فرسنگ ها فاصله داشت، شاید هم از سر نوشت مجنون می ترسیدند، چون در آن آبادی دانستن بهایش سنگین
ولی نادانی، انعام داشت.
پس همه عرعرکنان هر روز در خانه کدخدا جمع می شدند.
 
✍ نویسنده: #سیمین_بهبهانی

─═हई ? @dastan_kootah ? ईह═─

نظر دهید »
شایعات 
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

? تاجر ثروتمندی با غلام خود از قونیه به سفر شام رفتند. تا بار بخرند و به شهر خود برگردند. مرد ثروتمند برای غلام خود در راه که به کارونسرایی می‌رفتند، مبلغ کمی پول می‌داد تا غذا بخرد و خودش به غذاخوری کارونسرا رفته و بهترین غذاها را سرو می‌کرد.
غلام جز نان و ماست و یا پنیر، چیزی نمی‌توانست در راه بخرد و بخورد.
چون به شهر شام رسیدند، بار حاضر نبود. پس تاجر و غلام‌اش به کارونسرا رفتند تا استراحت کنند.
غلام فرصتی یافت در کارونسرا کارگری کند و ده سکه طلا مزد گرفت.
بار تاجر از راه رسید و بار را بستند و به قونیه برگشتند.
در مسیر راه، راهزنان بار تاجر را به یغما بردند و هر چه در جیب تاجر بود از او گرفتند اما گمان نمی‌کردند، غلام سکه‌ای داشته باشد، پس او را تفتیش نکردند و سکه دست غلام ماند. با التماس زیاد، ترحم کرده اسب‌ها را رها کردند تا تاجر و غلام در بیابان از گرسنگی نمیرند.
یک هفته در راه بودند، به کارونسرا رسیدند غلام برای ارباب خود غذای گرم خرید و خود نان و پنیر خورد. تاجر پرسید: «تو چرا غذای گرم نمی‌خوری؟» غلام گفت: «من غلام هستم به خوردن تکه نانی با پنیر عادت دارم و شکم من از من می‌پذیرد اما تو تاجری و عادت نداری، شکم تو نافرمان است و نمی‌پذیرد.»
تاجر به یاد بدی‌های خود و محبت غلام افتاد و گفت: «غذای گرم را بردار، به من از عفو و معرفت و قناعت و بخشندگی خودت هدیه کن که بهترین هدیه تو به من است.»
من کنون فهمیدم که سخاوت به میزان ثروت و پول بستگی ندارد، مال بزرگ نمی‌خواهد بلکه قلب بزرگی می‌خواهد. آنانکه غنی هستند نمی‌بخشند آنانکه در خود احساس غنی‌بودن می‌کنند می‌بخشند. من غنی بودم ولی در خود احساس غنی بودن نمی‌کردم و تو فقیری ولی احساس غنی بودن می‌کنی.
─═हई ? @dastan_kootah ? ईह═─

نظر دهید »
شایعات
ارسال شده در 30 مهر 1397 توسط خورشید در بدون موضوع

#داستان_کوتاه_آموزنده

? « #شایعه »

?✨زنی در مورد همسایه اش شایعات زیادی ساخت و شروع به پراکندن آن کرد. بعد از مدت کمی همه اطرافیان آن همسایه از آن شایعات باخبر شدند. شخصی که برایش شایعه ساخته بود به شدت از این کار صدمه دید و دچار مشکلات زیادی شد. بعدها وقتی که آن زن متوجه شد که آن شایعاتی که ساخته همه دروغ بوده و وضعیت همسایه اش را دید از کار خود پشیمان شد و سراغ مرد حکیمی رفت تا از او کمک بگیرد تا شاید بتواند این کار خود را جبران کند.

?✨حکیم به او گفت: «به بازار برو و یک مرغ بخر آن را بکش و پرهایش را در مسیر جاده ای نزدیک محل زندگی خود دانه به دانه پخش کن.» آن زن از این راه حل متعجب شد ولی این کار را کرد.

?✨فردای آن روز حکیم به او گفت حالا برو و آن پرها را برای من بیاور آن زن رفت ولی چهار تا پر بیشتر پیدا نکرد. مرد حکیم در جواب تعجب زن گفت انداختن آن پرها ساده بود ولی جمع کردن آنها به همین سادگی نیست همانند آن شایعه هایی که ساختی که به سادگی انجام شد ولی جبران کامل آن غیر ممکن است.

مواظب باشیم آبی که ریختیم دیگر جمع نمی شود ?

? پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:

✨در شب معراج، مردمى را دیدم که چهره هاى خود را با ناخنهایشان مى خراشند. پرسیدم: اى جبرئیل، اینها کیستند؟
گفت: اینها کسانى هستند که از مردم غیبت مى‌کنند و آبرویشان را مى‌برند.

? «تنبیه الخواطر: 1 ، 115»

#غیبت

@tafakornab
@shamimrezvan

نظر دهید »
  • 1
  • ...
  • 56
  • 57
  • 58
  • ...
  • 59
  • ...
  • 60
  • 61
  • 62
  • ...
  • 63
  • ...
  • 64
  • 65
  • 66
  • ...
  • 86

آخرین مطالب

  • مرحوم دولابی
  • عجیب ترین معلم دنیا
  • #نحوه_نگهداری_موادغذایی 
  • اصلاح طلب چیست؟  
  • اصلاح طلب چیست؟
  • البته با زانوی خودم
  • داریم..... اما نداریم!!
  • انتقاد رحیم پور از حوزه های علمیه و دانشگاه 
  • بخیل و کفش مهمان
  • نقشه شیطان 

آخرین نظرات

  • خورشید  
    • سمت خدا
    در ضرر آب سرد برای دندان
  • زكي زاده  
    • مائده
    در ضرر آب سرد برای دندان
  • MIMSHIN در جهت خنده، رمز خوشبختی 
  • MIMSHIN در اندیشه مثبت
  • MIMSHIN در صدام جاروبرقیه
  • زكي زاده  
    • مائده
    در خودم را به جریان زندگی سپرده‌ام
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در زمان در گذر است
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در از جهالت تا شهادت
  • متین  
    • مدرسه علمیه کوثر ورامین
    در ایرانیان از اصالت افتاده اند!!!
  • گل نرگس  
    • زمهرير
    • بكاء
    • نگين آفرينش
    • سرير
    • نور الهدی
    • فدک
    • سخن عشق
    در مقام مخلصین نزد خداوند
  • تســـنیم  
    • نگــــاه خـــــدا...
    در چالش نه به پلاستیک
  • زكي زاده  
    • مائده
    در ظنز جبهه (سیلی)
  • خورشید  
    • سمت خدا
    در وای بر کم فروشی
  •  
    • رنگ خدا
    • مدرسه معصومیه قیدار
    در وای بر کم فروشی
آذر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
1 2 3 4 5 6 7
8 9 10 11 12 13 14
15 16 17 18 19 20 21
22 23 24 25 26 27 28
29 30          

سمت خدا

جستجو

موضوعات

  • همه
  • بدون موضوع

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان