? « بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن » ?
✫⇠ #خاطرات_شهید_شاهرخ_ضرغام
#از_جهالت_تا_شهادت
✍ پسر پانزده ساله
? اکثر نیروهایے کہ جذب گروہ فداییان اسلام مےشدند وارد گروه آدم خوارها مےشدند .
وقتے شــاهرخ براے نماز جماعت میرفت همه ے بچہ ها بہ دنبالش بودند . سید مجتبے امام جماعت ما بود . دعاے توسل ودعاے کمیل را از حفظ مےخواند و حال معنوے خوبے داشت. در شرایطے که کسے از اون بچہ ها بہ فکر معنویات نبودند ، ســید به دنبال این فعالیتہا بود و خوب نتیجہ میگرفت .
? دومین روز حضور من در جبهه بود. تا ظهر در مقر بچه ها در هتل کاروانسرا بودم ،پسرکی حدود پانزده سال همیشه همراه شاهرخ بود . مثل فرزندی که همواره با پدر است.
تعجب من از رفتار آنها وقتی بیشتر شد که گفتند:این پسر، رضا فرزند شاهرخ است!! اما من که برادرش بودم خبر نداشتم .
? عصر بود که دیدم شاهرخ در گوشه ای تنها نشسته. رفتم و در کنارش نشستم. بی مقدمه و با تعجب گفتم: این آقا رضا پسر شماست!؟
خندید و گفت: نه ،مادرش اون رو به من سپرده . گفته مثل پسر خودت مواظب رضا باش . گفتم مادرش دیگه کیه؟ گفت:مهین همون خانمی که تو کاباره بود. آخرین باری که براش خرجی بردم گفت: رضا خیلی دوست داره بره جبهه.من هم آوردمش اینجا.
ماجرای مهین را میدانستم ،برای همین دیگر حرفی نزدم….
ادامه دارد
منبع:
? کتاب شاهرخ ,حر انقلاب اسلامی
? کتابخانه (مجمع جهانی خادمین شهدا)
? جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات ?
آخرین نظرات