? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
? مجنون دانا
«آیت الله حاج آقا مجتبی بهشتی اصفهانی» حفظه الله تعالی فرمودند: من در آن زمان که نجف بودم هر وقت سر درس می رفتم وضو می گرفتم و سر درس با وضو بودم. یک روز حالش را نداشتم که وضو بگیرم همینطور بی وضو سر درس رفتم.
اتفاقاً شخصی که معروف به دیوانه بود و لباسهای مندرس و پاره می پوشید گاهی اوقات درس می آمد و همه او را مجنون می دانستند و توجهی به او نداشتند، جلوی مرا گرفت و گفت: آشیخ چرا امروز بی وضو سر درس آمدی؟! من تعجب کردم که ایشان از کجا دانست من امروز بی وضو سر درس آمده ام.
آن وقت من فهمیدم که انسانها را نباید به چشم حقارت نگاه کرد شاید آنها از مردان خدا باشند و ما ندانیم.
? #داستانهایی_از_مردان_خدا
✍ علی میرخلف زاده
@Dastanhaykotah
❃↫?« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »?↬❃
✫⇠ #خاطرات_شهید_ابراهیم_همت
✫⇠قسمت :2⃣3⃣
✍ تولد ابراهیم
☀️مادر می گوید: «سر ابراهیم حامله بودم؛ سه ماهه! عمویمان تازه از دنیا رفته بود. 40 نفری شدیم با اقوام، اتوبوسی کرایه کردیم و راهی کربلا شدیم. مادربزرگم یک خانه در کربلا داشت خیلی بزرگ بود… قرار بود برویم آنجا که همه کنار هم باشیم…! قبل از رفتن، خیلیها از جمله پدر و مادر و شوهرم من را از این سفر منع کردند، ولی من گوشم بدهکار نبود…! حتی یک قطعه طلا داشتم رفتم پیش آقا سید طلافروشی سر خیابان فروختم؛ 220 هزار تومان و آمدم به شوهرم گفتم اگر برای پولش میگویی خودم آن را جور کردم… من باید بروم کربلا و عاقبت بخیری خودم و بچهام را از آنجا بیاورم.»
☀️پدر می گوید: هر جور بود راضیم کرد. با خودم بردمش. اما سختی سفر به شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا، اول بردمش دکتر.
دکتر گفت: احتمالا جنین مرده. اگر هم هنوز زنده باشه، امیدی نیست. چون علایم حیات نداره.
☀️وقتی برگشتیم مسافرخونه، خانم گفت: من این داروها رو نمیخورم! بریم حرم. هرجوری که میتوانی منو برسون به ضریح آقا. زیر بلغهاش رو گرفتم و بردمش کنار ضریح. تنهاش گذاشتم و رفتم یه گوشهای واسه زیارت.
☀️مادر می گوید: تصمیم گرفتند من را به دکتر ببرند. گفتم من دکتر نمیخواهم؛ من می روم از امام حسین(ع) شفایم را بگیرم. فقط من را ببرید تا راهی حرم بشوم. وقتی به حرم رسیدم دو رکعت نماز زیر قبه امام حسین(ع)خواندم و آقا را زیارت کردم.
☀️مادر شوهرم که زنعمویم هم بود، همراهم در حرم بود. او از من جدا شد و من دوباره در حرم حالم بد شد… برگشتم خانه!
☀️شب خوابم برد، در خواب یک خانم قدبلند و برازنده و پاکیزهای با چادر مشکی و دستکش و عینک را دیدم. کنارم آمدند و گفتند درحال زیارتی؟ گفتم بله. آن خانم دستش را زیر چادرش کرد و یک قنداقه بچه در بغل من گذاشتند و گفتند این بچه مال شماست، اسمش «محمد ابراهیم» است، مواظبش باش! چند بار این جمله «مواظبش باش» را تکرار کردند. بچه را بغل کردم و از خواب پریدم. چادر را که زدم کنار، دیدم بچهای نیست. ولی حالم بهتر شده بود.»
☀️پدر می گوید: با حال عجیبی شروع کرد به زیارت. بعد هم خودش بلند شد و رفت تا دم در حرم. صبح که برای نماز بیدارش کردم. با خوشحالی بلند شد و گفت: چه خواب شیرینی بود. الان دیگه مریضی ندارم. بعد هم گفت: توی خواب خانمی رو دیدم که نقاب به صورتش بود، یه بچه زیبا رو گذاشت توی آغوشم.
☀️بردمش پیش همون پزشک. 20 دقیقهای معاینه کرد. آخرش هم با تعجب گفت: یعنی چه؟ موضوع چیه؟ دیروز این بچه مرده بود. ولی امروز کاملا زنده و سالمه! اونو کجا بردید؟ کی این خانم رو معالجه کرده؟ باور کردنی نیست، امکان نداره!؟
خانم که جریان رو براش تعریف کرد، ساکت شد و رفت توی فکر.
☀️وقتی بچه به دنیا اومد، اسمش رو گذاشتیم. محمد ابراهیم. «محمدابراهیم همت»
ادامه دارد
منبع:
https://www.yjc.ir/fa
——————–
https://www.mashreghnews.ir/news/698416
?جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات?
@khatere_shohada
آخرین نظرات