تاجری بود عقیم، هرچه زن می گرفت بچه دار نمی شد و زنها را روی اصل نزاییدن با زور طلاق می داد، بعد از اینکه چند زن گرفت و طلاق داد، دختری را عقد کرد.
این دختر مادری داشت آتشپاره و خیلی زرنگ، دختر که به خانه تاجر رفت یک هفته بعد از آن مادرش قدری خمیر درست کرد و روی شکم دخترش گذاشت و رویش پوست کشید و به دختر گفت:« هروقت که تاجر به خانه آمد به او بگو من بچه دار هستم.»
دختر گفت:« مادرجان، من که بچه ندارم، تو قدری خمیر روی شکم من گذاشته ای، من چطور بگویم بچه دارم؟»
مادرگفت:« نترس بچه خمیره، خدا کریمه» و هر طوری بود دختر را متقاعد کرد.!
تاجر که شب به خانه آمد، عیالش با شرم و حیا و با حالتی ترسان گفت:« تاجر باشی سلامت باشد، من بچه دارم.»
تاجر از این خبر خیلی شاد شد، مادر دختر هم در هر پانزده روز مقداری به خمیر اضافه می کرد و روی آن را با پوست دایره می پوشاند.!
به این ترتیب نه ماه و نه روز تمام شد و وقت فارغ شدن دختر رسید.!
مادر آمد پیش دخترش ماند و به تاجر گفت:« در خانواده ما رسم است بچه را خودمان می گیریم و ماما نمی آوریم تا حمام ده روز بچه را به پدرش نشان نمی دهیم.» تاجر قبول کرد.
مادر دختر را خواباند و خمیر را از شکم او باز کرد و به شکل بچه درست کرد و پهلوی دختر خواباند، دختر مرتب گریه می کرد و می گفت: بعد از تمام شدن این ده روز به تاجر چه خواهیم گفت؟»
مادرش او را دلداری می داد و می گفت:
« غصه نخور، بچه خمیره، خدا کریمه.» تا ده روز تمام شد.
مادر دخترش را با بچه برداشت برد حمام، جلوی در حمام سگی آمد خمیر را در دهان گرفت و فرار کرد.!
در همان لحظه مادر هم سر رسید، دید که بچه خمیر را سگ می برد، داد و فریاد راه انداخت و از مردم استمداد طلبید و گفت:« نگذارید سگ بچه دخترم را ببرد.»
مردم ریختند دیدند سگ بچه ای گریان را می برد.!
سگ را گیر آوردند و بچه را از سگ گرفتند و به مادرش دادند و دختر هم دید پستانهایش شیر آمده، مادر دختر گفت: « دخترم ،هی به تو می گفتم غصه نخور بچه خمیره، خدا کریمه و تو باور نمی کردی.»
مادر دختر بچه را در حمام شستشو دادند و به خانه تاجر که انتظار آمدن آنها را می کشید بردند، تا رسیدند بچه را بغلش دادند و تاجر هم خیلی شاد و مسرور شد.
? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙
آخرین نظرات