مردی از اهل شام که در اثر تبلیغات دستگاه معاویه گول خورده بود و خاندان پیامبر را دشمن می داشت، وارد مدینه شد.
در شهر امام حسن علیه السلام را دید، پیش آن حضرت آمد و شروع به ناسزا گفتن کرد و هر چه از دهانش می آمد به آن بزرگوار گفت.!
حضرت با کمال مهر و محبت به وی می نگریست. چون آن مرد از سخنان زشت فراغت یافت، امام به او سلام کرده، لبخندی زد و سپس فرمود:
ای مرد! من خیال می کنم تو در این شهر مسافر غریبی هستی و شاید هم اشتباه کرده ای، در عین حال اگر از ما طلب رضایت کنی، ما از تو راضی می شویم.
? اگر چیزی از ما بخواهی به تو می دهیم.
? اگر راهنمایی بخواهی، هدایتت می کنیم.
? اگر برای برداشتن بارت از ما یاری طلبی بارت را برمی داریم.
? اگر گرسنه هستی سیرت می کنیم.
? اگر برهنه ای لباست می دهیم.
? اگر محتاجی بی نیازت می کنیم.
? اگر آواره ای پناهت می دهیم.
? اگر حاجتی داری برآورده می کنیم و چنانچه با همه وسایل مسافرت بر خانه وارد شوی، تا هنگام رفتنت مهمان ما می شوی و ما می توانیم با کمال شوق و محبت از شما پذیرایی کنیم.
چه این که ما خانه ای وسیع و وسایل پذیرایی از هر جهت در اختیار داریم.
وقتی مرد شامی سخنان پر از مهر و محبت آن بزرگوار را شنید سخت گریست و در حال خجلت و شرمندگی عرض کرد:
گواهی می دهم که تو خلیفه خدا بر روی زمین هستی؛ (الله أعلم حیث یجعل رسالته).
و خداوند داناتر است به اینکه رسالت خویش را در کدام خانواده قرار دهد و تو ای حسن و پدرت دشمن ترین خلق خدا نزد من بودید و اکنون تو محبوب ترین خلق خدا پیش منی.
سپس مرد به خانه امام حسن علیه السلام وارد شد و هنگامی که در مدینه بود به عنوان مهمان آن حضرت پذیرایی شد و از ارادتمندان آن خاندان گردید.
? بحار ج16 ص 210
? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙
آخرین نظرات