خاطرات خوب
خاطرات
? امروز رفته بودم ماشینم رو تعمیر کنم، از کنار یه مغازه باطری فروشی رد شدم. قبلا ازش باطری خریده بودم.
دو تا برادر بودن که فعالیت های فرهنگی هم داشتن. واقعا آدمای خوبی بودن.
همینطور که رد میشدم یه سلامی بهشون کردم و جواب دادن.
? گفتم چه خبر؟
? گفت هیچی! اصلا دل و دماغ کار کردن نداریم این چند روز. همش غصه کربلا رو میخوریم…. ?
گفتم برای چی نمیرید؟
- حاج آقا مشکل مالی شدید داریم. نمیتونیم بریم. ?
? گفتم اشکالی نداره. هزینه کربلای امسالتون رو ما میدیم. چند نفر از خیرین این هزینه رو دادن. ?
یه دفعه دیدم اشک توی چشماش جمع شد و گفت واقعاااااا!
رفت زود به برادرش گفت
دیدم اون دیگه شروع کرد زار زار گریه کردن…
گفتم هدیه آقاست….
? منم دیگه نتونستم جلوی اشکامو بگیرم…
آخرین نظرات