❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠قسمت: 21
✍ خاطرات کوتاه از شهید
? آخرین بار تو مدینه هم دیگر را دیدیم. رفته بودیم بقیع.نشسته بود تکیه داده بود به دیوار. گفتم « چی شده حاجی ؟ گرفته ای ؟ » گفت « دلم مونده پیش بچه ها. » گفتم « بچه های لشکر ؟ » نشنید. گفت « ببین ! خدا کنه دیگه برنگردم. زندگی خیلی برام سخت شده. خیلی از بچه هایی که من فرمانده شون بودم رفتن ؛ علی قوچانی، رضا حبیب اللهی، مصطفی. یادته؟ دیگه طاقت ندارم ببینم بچه ها شهید می شن، من بمونم.» بغضش ترکید.سرش را گذاشت روی زانوهاش. هیچ وقت این طوری حرف نمی زد.
★★★★★★★★★★
? همه مان را جمع کرد. سی و هفت هشت نفری بودیم ؛ پاسدار و بسیجی. گفت «می خوام برم صحبت کنم، فردا تو راهپیمایی، ما رو بذارن اول صف، جلوتر از همه اگه درگیری شد، ما وایستیم جلوی سعودی ها، به مردم حمله نکنند.»
★★★★★★★★★★
? چند نوع غذا داشتیم. غذای عقبه،غذای منطقه ی عملیاتی، غذای خط مقدم. هرچی به خط نزدیک تر،غذا بهتر. دستور حاج حسین بود.
★★★★★★★★★★
? گفت « فلانی ! نوشابه ها رو که بردی، به حاج حسین دو تا نوشابه می دی. یادت نره ها.» گفتم « دوتا؟ حاجی جون بخواد. نوشابه چیه ؟» گفت « نه. الان اومده بود پیش من. پول یکیش رو داد. » گفتم « تو هم گرفتی؟» گفت « هه. فکر کرده ای! می ذاره نگیرم ؟ تازه اولش هم قسم خورده ام که به همه می رسه.»
★★★★★★★★★★
? در را باز کرد آمد پایین حالا هر دو تایمان زیر باران خیس می شدیم. حرف هم می زدیم. در ماشین را باز کرد. گفت« بفرما بالا.»
از بیمارستان برگشته بودم. با آن وضعم فقط جای یک نفر توی ماشین بود.من یا حاجی. فکر کردم «حالا یه جوری تا اردوگاه تحمل می کنیم دیگه.» سوار شدم. در را بست. به راننده گفت «ایشون رو ببر برسون. » راننده فقط گفت «چشم.» راه افتادیم. برگشتم نگاه کردم. دور می شدیم ازش. زیر باران خیس می شد و می آمد.
ادامه دارد
منبع:
http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html
? جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات ?
@khatere_shohada
آخرین نظرات