❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠قسمت: 13
✍ خاطرات کوتاه از شهید
? دور تا دور نشسته بودیم. نقشه آن وسط پهن بود. حسین گفت «تا یادم نرفته اینو بگم، اون جا که رفته بودیم برای مانور؛ یه تیکه زمین بود. گندم کاشته بودن. یه مقدار از گندم ها از بین رفته. بگید بچه ها ببینن چه قدر از بین رفته، پولشو به صاحبش بدین.»
★★★★★★★★★★
? بیست سی نفر راننده بودیم. همین طور می چرخیدیم برای خودمان. مانده بود هنوز تا عملیات بشود ؛ همه بی کار، ما از همه بی کارتر.- آخه حسین آقا ! ما اومده یم این جا چی کار؟ اگر به درد نمی خوریم بگید بریم پی کارمون. دورش جمع شده بودیم. یک دستش دور گردن یکی بود. آن یکی تو دست من. خندید گفت « نه ! کی گفته ؟ شما همین که این جایین از سرمون هم زیاده. این جا دور از زن و بچه تون، هر نفسی که می کشید واسه تون ثواب می نویسن همچی بی کار بیکار هم نیستین. راه افتاده بودیم این طرف آن طرف ؛ سنگر جارو می کردیم، پوتین واکس می زدیم، تانک می شستیم.
★★★★★★★★★★
? از صبح آفتاب خورده بود توی سرم ؛ گیج بودم. سرم درد می کرد. با بدخلقی گفتم « آقا جون ! این رئیس ستاد کجاس؟» حواسش نبود. برگشت. گفت «جانم؟ چی می گی ؟ » گفتم «رئیس ستاد. » گفت « رئیس ستاد رو می خوای چه کنی ؟ » گفتم « آقا جون ! ما ازصبح تا حالا علاف یه متر سیم کابل شده یم.می خوایم برق بکشیم پاسگاه. یه سری دستگاه داریم اون جا. یه متر سیم کابل پیدا نمی شه.» گفت « آهان ! برای جاسوسی می خواین.» گفتم « جاسوسی کدومه برادر؟ حالت خوشه ها. برای شنود می خوام.» رفتیم تو.دیدم رئیس ستاد جلوی پاش بلند شد.
★★★★★★★★★★
? از کنار آشپزخانه رد می شدم. دیدم همه این طرف آن طرف می دوند ظرفها را می شویند. گونی های برنج را بالا و پایین می کنند. گفتم « چه خبره این جا ؟ » یکی کف آشپزخانه را می شست. گفت « برو. برو. الآن وقتش نیس. » گفتم «وقت چی نیس؟ » توی دژبانی، همه چیز برق می زد. از در و دیوار تا پوتین ها و لباس ها.شلوارها گتر کرده. لباس ها تمیز، مرتب. از صبح راه افتاده بود برای بازدید واحدها. همه این طرف آن طرف می دویدند.
ادامه دارد
منبع:
http://www.sarbazaneislam.com/khaterat-shahid-kharazi.html
? جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات ?
@khatere_shohada
آخرین نظرات