? سخی تر از حاتم
از حاتم طائی سئوال کردند: از خود کریم تر دیده ای؟ گفت: آری دیده ام. گفتند: کجا دیده ای؟ گفت: وقتی در بیابان می رفتم به خیمه ای رسیدم، پیرزنی در آن بود و بزغاله ای پشت خیمه بسته بود. پیرزن نزد من آمد و مرا خدمت کرد و افسار اسبم را گرفت تا فرود آمدم.
مدتی نگذشت که پسرش آمد و با خوشحالی تمام از احوال من سئوال کرد. پیرزن پسرش را گفت: برخیز و برای میهمان وسایل پذیرایی را آماده کن، آن بزغاله را ذبح کن و طعام درست نما.
پسر گفت اول بروم هیزم بیاورم، مادرش گفت تا تو به صحرا بروی و هیزم بیاوری دیر می شود و میهمان گرسنه می ماند و این از مروت دور باشد. پس دو نیزه داشت آن دو را شکست و آن بزغاله را کشت و طعام ساخت و نزدم بیاورد.
چون تفحص از حال ایشان کردم جز آن بزغاله چیز دیگری نداشت و آن را صرف من کرد. پیرزن را گفتم: مرا می شناسی گفت: نه، گفتم: من حاتم طائی هستم، باید به قبیله ما بیایی تا در حق شما پذیرایی کامل کنم و عطایا به شما بدهم!
آن زن گفت: پاداش از میهمان نگیریم و نان به پول نفروشیم ؛ از من هیچ قبول نکرد؛ از این سخاوت بی نظیر دانستم که ایشان از من کریم ترند.
? #جوامع_الحکایات
✍ سدیدالدین محمد عوفی
@Dastanhaykotah
آخرین نظرات