چکمه های کدخدا
چکمه های کدخدا
وای که ردپای دزد آبادی ما چقدر شبیه چکمه های کدخداست؟
روزی که ردپای به جامانده، شبیه چکمه های کدخدا بود.
یکی می گفت: دزد، چکمه های کدخدا را دزدیده!
دیگری گفت: چکمه هاش شبیه چکمه کدخدا بوده.
هر کسی به طریقی واقعیت را توجیه می کرد،
دیوانه ای فریاد برآورد: که مردم؛ دزد، خود کدخداست!
مردم پوزخندی زدند و گفتند: کدخدا به دل نگیر، مجنون است دیوانه است. ولی فقط کدخدا فهمید که تنها عاقل آبادی اوست.
از فردای آن روز کسی آن مجنون را ندید. احوالش را جویا شدند که کدخدا میگفت:
دزد او را کشته است،
کدخدا واقعیت را گفت
ولی درک مردم از واقعیت ،فرسنگ ها فاصله داشت، شاید هم از سر نوشت مجنون می ترسیدند، چون در آن آبادی دانستن بهایش سنگین
ولی نادانی، انعام داشت.
پس همه عرعرکنان هر روز در خانه کدخدا جمع
آخرین نظرات