کوتاه و آموزنده
? #داستان_های_کوتاه_و_آموزنده
آورده اند که شیخ حسن بصری برای عبادت به صحرا رفت، برای استراحت نزد چوپانی نشست و از او قدری شیر خواست.
اندکی بعد، گله چوپان خواست از کوه پایین رود که چوپان ندایی داد و بلافاصله گله به جای خود برگشت. شیخ حسن وقتی این صحنه را دید، حالش دگرگون شد و رنگ رخسارش پرید و صیحه ای زد و غش کرد.
وقتی به هوش آمد، چوپان علت حالش را از او پرسید. شیخ گفت گوسفندان تو عقل ندارند اما آنها میدانند که تو خیرشان را می خواهی با شنیدن صدای تو، سریع اطاعت کردند و از راه بیراهه برگشتند.
من که انسانم و عاقل، حرف و امر خالق خود را که به نفع من فرموده است، گوش نمی دهم. کاش به اندازه این گوسفندان، من از خدای مهربان خود می ترسیدم و امر و نهی او را گوش می دادم.
@Dastanhaykotah
آخرین نظرات