#خاطرهای_از_خادم_امام_رضا_ع
کشیک کفشداری داشتم ؛ نوبتِ من شب بود ؛ معمولا بین ما خادمین رسمه که اگه حاجتی یا مشکلی داشته باشیم غذای نوبت کشیکمون رو نذر حضرت رضا(ع) می کنیم و تقریبا بی استثنا مشکلمون حل میشه و حاجت روا میشیم مگر اینکه چیزی خارج از صلاح و خیر درخواست کنیم تازه همون هم بزودی حکمتش برامون روشن می شه و با این التفات ؛ راضی می شیم..
خلاصه ایشون اینطور ادامه دادند :
اونشب گرسنه بودم، از مهمانسرای حضرت ؛ سهم شام ِ کفشداری ِ ما رو آوردن ؛ دوستانم شامشونو خوردن ولی من چون نذر داشتم با شکم گرسنه شامِ داغِ حاضر آماده رو گرفتم دستم و رفتم توی صحن تا بدم به یکی از زایرین که محتاج تر و مستحق تر باشه، معمولا هروقت غذا به دست و با لباس خدمت به صحن می رفتم همه میریختن اطرافم که یه تکه از اونو به عنوان تبرک با خودشون ببرن و همیشه غوغایی به پا می شد اما این دفعه هیچکس به طرف من نیومد !
نه ازدحامی نه درخواستی؛ یعنی چه؟ چرا ایندفعه اینجوریه؟
چشمم افتاد به یه پیرزن خمیده قامت با یه چادر کهنه ؛ گفتم : خودشه ؛ باید شامو به او بدم و نذرمو ادا کنم اما تا اومدم اقدام کنم با بی اعتنایی از کنارم رد شد و من مثل آدمهای حیرون تا به خودم اومدم دیدم چند متر با من فاصله گرفته و پشت به من داره به راهش ادامه میده و من هم هیچ انگیزه ای ندارم که به طرفش برم!؟
این وضعیت عادی نیست، من بارها اینکارو انجام دادم امشب هیچ اقبال و استقبالی نیست ! تا حالا این وضعو ندیده بودم، دلم گرفت شایدم یه کمی بارونی شدم… یا امام رضا(ع) ! نکنه از دست من ناراحتین و اصلا دوست ندارین که به درگاهتون عرض حاجت کنم ؟ و اینها هم علامتهاشن؟
احساس غربت ؛ محرومیت و تنهایی بدجوری داشت اذیتم می کرد و این فکر که ببینم چه کار کردم که حضرت از این خادم خودشون دلگیر شدن . .
توی همین احوال یکدفعه چشمم افتاد به مردی شیک پوش با کت و شلوار اطو کشیده و مرتب که دستِ بچة 9-10 ساله اش رو گرفته بود و داشت از حرم خارج می شد و به صحن میومد ؛ بچه هم لباس مرتبی به تن داشت و سفت و سخت دست بابا رو چسبیده بود، با دیدن اونها بطور عجیب و غریبی حالم دگرگون شد و مثل دفعه های قبل که نذر میکردم اون احساس گرمی و شوق رو به شدت در خودم حس کردم ؛ دیگه از اون غربت و بی اعتناییِ آزاردهنده اثری نبود، مثل آهن و آهنربا دارم به طرف این پدر و پسر کشیده می شم بدون اینکه بفهمم چرا؟
به طرفشون راه افتادم ولی اینکار هیچ منطقی نداره، اینا که مستحق نیستن ! احتمالا توی بهترین هتلهای مشهد اتاق دارن و یه شام مفصل هم انتظارشونو میکشه ؛ اونوقت من شام نذریِ حضرت رو بدم به اینها؟ نه اینها مستحق نیستند..!
یکدفعه با این افکار به خودم اومدم و دوباره سرِ جام میخکوب شدم، ولی انگار مقاومت بی فایدس!
بی اختیار و خارج از هر محاسبه و منطقی دارم به طرفشون جذب می شم و دست خودم نیست..!
بالاخره چند ثانیه بعد دلمو زدم به دریا و راه افتادم و در حالیکه ظرف یکبار مصرف شام روی دستهام بود با احترام بهشون تعارف کردم و گفتم : سلام ! این شامِ حضرت رضا(ع) ست و منهم از خادمین حرم هستم این مال شماست..
حالا خودم هم نمیدونم چرا دارم این کارو انجام میدم..
مرد شیک پوش با تعجب و بُهت ؛ مدتی به ظرف شام خیره شد و پسرش با خوشحالی گفت : بابا شام ! و پدر بی اختیار زد زیر گریه !!
من مات و مبهوت با نگرانی پرسیدم : چی شده ؟ شما رو ناراحت کردم؟
پدر در حالیکه اشکهاشو از روی صورتش پاک می کرد گفت : خیر آقا ؛ ما از شما خیلی هم متشکریم ! گریه من به خاطر کرامتی است که هم اکنون از این امام بزرگوار دیدم . . .
ادامه در پست بعدی
داستان و دلنوشته های خودتون رو برامون بفرستید تا بدون ذکر نام در کانال #دلنوشته قرار داده شود ?
http://eitaa.com/joinchat/4244832270C1b9603aec8
آخرین نظرات