میخش رو بکوب سر زبون من
یه روزی یکی پیاده از شهر به ده می رفت، سر ظهر حسابی گرسنه شد و زیر درختی نشست و لقمه ای رو که زنش براش گذاشته بود رو بیرون آورد تا بخوره..
هنوز لقمه اول رو نخورده بود که سواری از دور پیدا شد..
مرد هم طبق عادت همه مردم، بفرمایی زد و از قضا سوار ایستاد و گفت: رد احسان گناهه.!
از اسب پیاده شد و به این طرف و اون طرف نگاه کرد و چون جایی رو برای بستن اسبش پیدا نکرد پرسید:
افسار اسبم رو کجا بکوبم؟!
طرف هم که از اون تعارف نا به جا ناراحت شده بود گفت :
میخشو بکوب سر زبون من ?
? در کانال ? داستانڪ ?
هر روز با بهترین #داستانهای_ڪوتاه و #مطالب_خواندنی همراه ما باشید ↙
آخرین نظرات