ادامه در پست قبل
و چون نمی تونست درست صحبت کنه با سختی کلمات رو ادا کرد و دیگه گریه امانش نداد . . . چند لحظه به همین ترتیب گذشت ؛ وقتی آرومتر شد گفت :
همین الان که توی حرم بودیم داشتیم ضریحو طواف میکردیم که ناگهان دیدم پسرم وسط آن شلوغی و ازدحام خم شد و چیزی از روی زمین برداشت و به دهن گذاشت و خورد..!
گفتم : چه کار کردی؟ این چی بود که خوردی؟
گفت : یه دونه نخودچی روی زمین افتاده بود برداشتم خوردم..!
من با عصبانیت دستشو کشیدم و گفتم : چرا اینکارو کردی؟ مگه تو نمی دونی که زمینِ اینجا زیر پای اینهمه زایر از شهرهای مختلف ؛ کثیف می شه و حتما اون نخودچی هم به پای اونا خورده و کثیف شده ؛ اونوقت تو اونو می ذاری توی دهنت و می خوری؟ حساب نمی کنی که هزارتا مرض می گیری؟
پسرم در حالیکه ترسیده بود بغض کرد و گفت : آخه پدر یه عالمه وقته که اینجا هستیم و من گرسنه ام ؛ شما هم که به هتل نمی رین تا شام بخوریم ؛ من خسته شدم.. .
با عصبانیت گفتم : گرسنه ای؟ به ایشان بگو گرسنه ای! . . . و اشاره کردم به ضریح حضرت رضا(ع) راستش خودم هم نفهمیدم که چرا در اون لحظه چنین حرفی زدم؟ و پسرم بلافاصله رو به ضریح گفت : ای امام رضا(ع) من گرسنه ام !
وقتی او با صدای بلند رو به ضریح اظهار گرسنگی کرد، از کار خودم خجالت کشیدم و در دلم از امام رصا(ع) عذرخواهی کردم و از بقیه اعمالی که در حرم داشتم منصرف شدم تا با پسرم به هتل بریم و به او شام بدم…
از حرم خارج شدیم که شما رو در صحن دیدم و این شامِ تعارفی حضرت رضا(ع) رو . . .
حالا نمیدونم حال خودمو چطوری براتون توصیف کنم، ای کاش به پسرم می گفتم چیز دیگری از حضرت بخواد ؛ و مجددا زد زیر گریه . . .
آقای « ا.آ» ادامه داد : در حالیکه خودم هم گریه میکردم با خوشحالی شام رو به اون پسر دادم و از اینکه حضرت منو پذیرفتند احساس سرافرازی و سربلندی کردم و البته مشکل بنده نیز به سرعت گره گشایی شد ?
داستان و دلنوشته های خودتون رو برامون بفرستید تا بدون ذکر نام در کانال #دلنوشته قرار داده شود ?
آخرین نظرات